قاتل ناصرالدین شاه، شجاع یا احمق؟
وقتی سیدجمال اسدآبادی رو گرفتن و به زور بردن، میرزا رضا کرمانی فریاد زنان به کوچه میره و میگه:
«مردم، به زیارت امازاده مرده میاین، ولی وقتی این بلا رو سر امامزاده زنده آوردن فقط تماشا میکنین؟ فردا جواب جدش رو چی میخواین بدین؟»
حالااینکه میرزا رضا دقیقا کی بوده و چرا این حرفاروزده رو در ادامه میگیم. درواقع اگه بخوام دقیقتر بگم، ما توی این قسمت میخوایم به کمک کتاب خاطرات حاج سیاح، به سالهای آخر سلطنت ناصرالدین شاه بریم، و از میون صفحات این کتاب، سرگذشت کسی رو دنبال کنیم که به کمک یک تپانچه کار یکی از طولانیترین سلطنتهای تاریخ ایران، یعنی ناصرالدین شاه رو یک سره میکنه. پس این ویدئو داستان قاتل ناصرالدینشاه، از زاویه دید حاج سیاحه
ناصرالدین شاه تو سفرهای فرنگش چشمش که به پیشرفتها و آزادیهای اونجا میافته، یک جورایی جوگیر میشه و هوس میکنه که همچین چیزی رو تو کشور خودش هم اجرا کنه. برای همین وقتی سیدجمال رو خارج از ایران میبینه، ازش میخواد که به ایران بیاد و با افکار و نظراتش به مملکت خدمت کنه. حالا سید جمالالدین کی بوده؟!
سید جمالالدین اسدآبادی از اندیشمندان و روحانیون سیاسی و مبلغ تفکر اتحاد اسلامی در زمان ناصرالدین شاه بود. اون جزو نظریهپردازان اولیه بنیادگرایی اسلامی بود و به خیلی از کشورها برای ترویج افکارش سفر میکنه.اون موقع توی استانبول هم سلطان عبدالحمید تلاش میکنه تا از حضور و نفوذ اون برای اداره کشورهای اسلامی امپراتوری عثمانی استفاده کنه.خلاصه اینکه چنین شخصیت تاثیر گذاری یکی دوبار از ایران اخراج میشه و توی یکی از سفرهای شاه به فرنگ، وقتی سید جمال رو میبینه، ناصرالدینشاه بهش پیشنهاد میده که برگرده ایران.
ولی وقتی شاه به ایران برمیگرده و هوای وطن به سرش میخوره، احتمالا به خاطر چاپلوسیها و رفتار ایرانیها و اطرافیان با شاه، دوباره اون رو یک جورایی به تنظیمات کارخانه برمیگردونه و میشه همون شاه مستبد قبل.سیدجمال تو شهریور ۱۲۶۸ خورشیدی به ایران میاد و بعد از اومدنش، ناصرالدین شاه حتی یک بار هم از اون نمیخواد باهاش دیدن کنه، یا مشورتی ازش بگیره و مثل اینکه کلا فراموش میکنه سیدجمال رو برای چی به ایران دعوت کرده.
ولی سیدجمال منتظر دعوت کسی نمیمونه و خودش شروع میکنه به ترویج افکار آزادیخواهی.این وسط شاید چند نفر جذب حرفهای سیدجمال میشن ولی خیلیها هم شروع میکنن به مخالفت باهاش، خصوصا روحانیها و مقاماتی که از جهل مردم سود میبردن و حالا با وجود یک نفر عالم واقعی و تأثیرگذار منافعشون به خطر میافته.
بالاخره دسیسه و دشمنیها جواب میده و شاه نامهای به صدراعظم امینالسلطان مینویسه که به آقا سیدجمالالدین بگو که از تهران بره که موندنش به صلاحش نیست.سیدجمال ولی مقاوت میکنه و نمیره و همین میشه اول ماجراهای سختی که به سر خودش و نزدیکانش میاد.
در این موقع میرزارضا کرمانی نوکر و خادم سیدجمال بود و بهش ارادت و علاقه عجیب و افراطی داشت. طوری که وقتی حاج سیاح سر موضوعی با سیدجمال جروبحث میکرد، میرزا ناراحت میشد و بعد سر فرصت با حاج سیاح دعوا میکرد که برای چی با آقا اینطوری حرف میزنی.افراطها و تندیهای میرزا طوری بود که حاج سیاح و سیدجمال اون رو جزو دیوانهها قرار میدادن.
سید جمال، همیشه به میرزا رضا میگفت که این گردن بلندت، مستعد بریدنه! جلوتر خودتون هم به سیدجمال حق میدین که همچین فکری بکنه، یک جورایی میشه گفت که حکایت میرزا رضا، حکایت زبان سرخیه که سر سبز رو به باد میده.
بعد از اینکه سیدجمال رو تو حرم عبدالعظیم دستگیر میکنن و وسط برف و گل میکشونن و میبرن، میرزا رضا که از شهر برمیگرده، متوجه میشه و شروع میکنه به اعتراض و سروصدا کردن. بعد از سروصدا، میرزا رو میگیرن و کلی فلکش میکنن و بعد هم میندازنش زندان.
بعد از این ماجرا و دستگیری سید جمال، خیلی از درباریها و مخالفین او، چنان از دستگیری و اخراجش خوشحال میشن که به قول حاج سیاح، انگار قفقاز رو برگردوندن یا هرات رو پس گرفتن. این جملات حاج سیاح نشون میده که اون موقع، هنوز مساله قفقاز و هرات توی ذهن مردم حل نشده بوده و سر همین قضایا، هنوز دربار رو مسخره میکردن.درنهایت، میرزا رضا رو با گرفتن چهارده تومن آزاد میکنن که اون چهارده تومن رو هم دوباره به طریقی پس میگیرن و میرزا دوباره آزاد میشه.
این میرزا رضا اونقد کلهخر بود که اطرافیان سیدجمال، سعی میکنن تا میرزارضا رو سیدجمال دور نگه دارن تا با اخلاقی که داره، هم کاری دست خودش نده و هم کار سیدجمال رو خرابتر نکنه. اما میرزا سرجاش نمیشینه.
اواخرسال ۱۲۶۹، یک روز به میرزا میگن که آقابالاخان سردار باهاش کار داره. این آقابالاخان هم، از نزدیکان کامران میرزا نایبالسلطنه بود. وقتی پیش اون میره، آقابالاخان میگه که خیلی مشتاق دیدنت بودم و بعدش از سیدجمال میپرسه.وقتی صحبتهاشون دوستانه میشه، میرزارضا شروع میکنه به نصیحت کردن و به آقابالاخان میگه که؛به کامران میرزا نایبالسلطنه، که میشه پسر ناصرالدین شاه و حاکم تهران، بگو که خیلی حواسش به خودش باشه. حالا که پدرش زنده است باید کاری برای خودش بکنه.
بعدا یا کورش میکنن، یا گوشه قصر تا آخر عمر زندانی میشه. پس بهتره سیدجمال رو به ایران بیاره و وقتی به خاطر اینکار مردم بهش رو آوردن، خودش پادشاه بشه. حواستون باشه که، این حرفارو میرزارضا داره پیش یکی از نزدیکان کامران میرزا، پسرناصرالدین شاه میزنه تا اون شخص این صحبتها رو به کامران میرزا منتقل کنه.
آقا بالاخان هم بعد از شنیدن این نصیحتها، از میرزا رضا میخواد اینها رو خودش به کامران میرزا نایبالسلطنه بگه و اون رو دلگرم کنه و باعث بشه دست به کار بشه.فردای اون روز میرزا رضا رو پیش کامران مییرزا میبرن و تو اون ملاقات، میرزا رضا دوباره حرفاشو تکرار میکنه و میگه که:
مردم از پدرت (که میشه همون ناصرالدین شاه) به کل نفرت دارن، برای چی؟برای قتل امیرکبیر و کشتن سربازهای بیگناه، خرجهای بیجا،بزرگ کردن آدمهای پست و سفرهای بیفایده به فرنگ، و ظلم و ستم خودش و اطرافیانش به آقا سید جمالالدین.بعد هم ادامه میده که شما بیا و سیدجمال رو به ایران برگردون، بعد که مردم از اینکار خوشحال شدن و به تو رو آوردن، شاه رو دستگیر کن و خودت به تخت سلطنت بشین.
کامران میرزا در جواب میگه: نمیشه خارجیها مخالفت میکنن.
میرزا هم خیلی سیاستمدارطور، جواب میده که اگر بگی شاه دیوانه شده همه قبول میکنن، و بعد یک قدم دیگه برداری خودت شاه شدی.
کامران میرزا جلوی میرزا رضا، به اطرافیانش میگه که این میرزا رضا آدم خوبیه و باید نگهش داریم و بعد از میرزا میخواد که این نظرات و نصیحت هاش رو مکتوب بنویسه و بهش بده.
بعد از این دیدار، میرزا رضا پیش حاج سیاح میره، و این اتفاقات رو واسش تعریف میکنه و میگه که میخواد یک کار بزرگ انجام بده و سید جمالالدین رو از تبعید به ایران برگردونه.وقتی حاج سیاح کل ماجرا رو میشنوه، به میرزا اخطار میکنه که این یک توطئه است و میخوان با این دستخط یک مدرک درست کنن و علیهات استفاده کنن. بعد به میرزا میگه به هیچ وجه دستخط ندی و تا اینجا این حماقتها رو کردی، دیگه ادامه نده.
اما میرزا درست بشو نبود و با یک نفر دیگه هم مشورت میکنه، اونم بهش میگه حاج سیاح متوجه نیست و حرفهای تو همه به صلاح نایبالسلطنه است و محکم به کارت ادامه بده.
خلاصه وقتی برای بار دوم پیش کامران میرزا میره، باز ازش تعریف میکنن و میگن آدم خیلی خوبیه و یک جورایی هندونه زیر بغلش میزارن.وقتی ازش دستخط رو میخوان، میرزا رضا بهانه میاره که نمیدونستم چی باید بنویسم و الان هم کاغذ و دوات ندارم و از این جور بهونهها. ولی زورش به اونها نمیرسه و میفرستنش به یک اتاق دیگه، تا اونجا بشینه و این نصایح گهربارش رو مکتوب کنه.وقتی تازه میفهمه چه اشتباهی کرده، برای فرار از نوشتن، از تو قلمدانی که کنار گذاشته بودن، یک مقراض یا همون قیچی رو برمیداره و مثل یک سامورایی، بعد از پذیرش اشتباه، شکم خودش رو پاره میکنه و سرتاپای همه رو به فحش میگیره.
ولی این خودکشی ناموفق میمونه. سریع یک جراح میارن و زخمش رو بخیه میزنن و به جای دوا، شراب بهش میخورونن. وقتی که مست میشه، تو گیجی شروع میکنه به حرف زدن با سیدجمال و چیزهایی میگه که نباید بگه.بعد از این ماجرا و به کمک این سیاست قوی میرزا رضا، در اردیبهشت ۱۲۷۰ به حکم شاه خیلیها رو که حاج سیاح هم بینشون هست، دستگیر میکنن. برای اینکه این دستگیریها توجیه بشه و یک جورایی مردم رو هم قانع کنن، دو نفر که به بابی بودن متهم بودن رو هم دستگیر میکنن.
این دستگیرشدهها رو اول بازجویی میکنن. بعد از بازجویی اونها رو به قزوین تبعید میکنن تا اونجا زندانی بشن.وقتی زندانیها به قزوین میرسن، اونها رو چندتا چندتا تو اتاقهای جدا حبس میکنن و میرزا رضا، همسلولی حاج سیاح و یک نفر دیگه میشه.یک روز که داشتن در مورد سختیهای زندان با هم صحبت میکردن، میرزا رضا شروع میکنه به حرف زدن و میگه، من با فریبی که از کامران میرزا خوردم، باعث گرفتاری شما هم شدم و اگر آزاد بشم، مادرش رو به عزاش مینشونم.
حاج سیاح بهش میگه با همین حرفها ما رو تا اینجا کشوندی و ازش میخواد ساکت بشه که اگر فراشها صداش رو بشنون، کار از اینی که هست بدتر میشه.تو قزوین حاکم اونجا زیاد به زندانیها سخت نمیگرفت. اونها رو روزها توی اتاق باز میکردن ولی شبها با یک زنجیر بهم هم میبستن و اونها رو فقط برای دستشویی رفتن و دو ساعتی هم هواخوری بیرون میبردن.
تو محرم حاکم قزوین مراسم عزاداری گرفته بود و وقتی میرزا رو برای قضای حاجت به حیاط میبرن، شروع میکنه به داد و بیداد که:ای کسایی که برای ماجرای هزار و سیصد سال پیش گریه میکنین، برای ما گریه کنین که بیگناه حبس و زنجیر شدیم و زن و بچهمون ازمون خبر ندارن. باز اسرای کربلا با خانواده دیدن میکردن و نون و خرمایی میگرفتن ولی ما چی؟
بعد از اون میرزا رو به باد کتک میگیرن ولی باز شروع میکنه به شاه و حرمسرا و حکومت و درباریها فحش دادن.هرچقدر هم که میرزا رو نصیحت میکردن که حرف نزن و وضع رو بدتر از این نکن، اصلا گوشش بدهکار نبود.شرایط همینطور میگذشت که یک زندانی جدید آوردن، اونم از شخصیتهای مهم بود. با کمکهای مالی این زندانی جدید کمی لباس برای حاج سیاح میخرند و میرزا رضا هم به یک قلیان میرسه که اون رو تو اتاق قایم کرده بود و پنهانی میکشید.
نزدیک زمستان که شد، حاکم قزوین به تهران نامه زد که این زندانیها اگر قراره آزاد بشن، زودتر آزاد کنین و گرنه به فکر زمستانشون باشین.از طرف کامران میرزا هم جواب میاد که اینها خائن هستن و تا الان هم زیادی بهشون خوش گذشته و فقط یک لقمه نان بگیرن که نمیرن کافیه، اگر هم مردن که خلاص شدن.
از اینجا بود که شرایط زندان سخت شد و زنجیری را که فقط شبها پاهاشون رو باهاش میبستن، تو طول روز هم باز نکردن. غذا را هم کم کرده بودن. ولی شرایط برای میرزا رضا سختر هم بود، چون با بسته ماندن پاهاش، دیگه دستش به قلیون هم نمیرسید.شرایط که سخت میشد، نصیحتهای حاج سیاح اثرش از بین میرفت و زبان میرزا باز میشد. میرزا یکبار جلو سربازهایی که دلشون برای زندانیها سوخته بود، گفت اگر آزاد بشم شر این ظالمها رو کم میکنم.
شرایط سخت کاری کرده بود که میرزا رضا به فکر خودکشی هم بیوفته و میگفت اگر یک چاقو داشتم خودم رو خلاص میکردم.اون حتی یکبار یکی از شیشههای در رو میشکنه تا با اون خودش رو خلاص کنه ولی موفق نمیشه.
تو همین زمانها بود که خبر شلوغی تهران به خاطر ماجرای تنباکو به زندانیها میرسه.
حاج سیاح یک شب خواب میبینه که در نزدیکی تهران شاه روی یک مناره بلند رفته که زیرش رو با هیزم و مواد سوختی پر کردن و میرزا رضا کبریتی میزنه و ناصرالدین شاه رو میسوزونه.از اونجایی که میرزا رضا رو میشناخته، موقع تعریف خوابش، زننده کبریت رو سانسور میکنه. میرزا که خواب رو میشنوه میگه انشاالله که اون کسی که کبریت میزنه منم.میرزا رضا، یک روز وقتی برای دستشویی بیرون رفته بود با آفتابه سفالی توی سر خودش میزنه ولی سرش نمیشکنه و فقط ورم میکنه. میرزا هم دوباره شروع میکنه به شاه و حرمسراش و حکومت فحش دادن و از سربازها میخواد که بکشنش و خلاصش کنن.
وقتی میرزا رو آروم میکنن و به سلول میارن، از حاج سیاح میپرسن که چیزی نمیخواد، اونم میگه فقط اتاقش رو عوض کنن و اینطوری میشه که حاج سیاح از دست میرزا رضا خلاص میشه.در همین دوران وبا خیلی از شهرهای ایران رو میگیره و در تهران خیلی از مردم، کوچک و بزرگ جونشون رو از دست میدن. چند نفر از زندانبانها و یکی از زندانیها که بعد به جمع آنها اضافه شده بود هم مبتلا میشن و میمیرن. ولی بقیه زندانیها جان به در میبرن و کسی مریض نمیشه.
دیگه از آزادی و زندگی ناامید شده بودن که بلاخره در دی ۱۲۷۱ خبر میاد که قراره آزادشون کنن. پس زندانیها رو آزاد میکنن و به تهران میارن تا حکم نهایی آزادی رو خود کامران میرزا بهشون بده.در امیریه تهران جایی که محل سکونت کامران میرزا بود، خانواده زندانیها به دیدنشون میان. وسط این خانوادهها پسر میرزا رضا هم بود. میرزا که اون رو تنها مببینه ازش سراغ خواهر و برادرش رو میگیره. بچه هم به گریه میافته و میگه هر دو از وبا مردن.
میرزا رضا با شنیدن خبر مرگ بچههاش میزنه زیر گریه و از گریه اون بقیه هم به گریه میافتن.بعد از چند روز معطلی، بلاخره همه رو آزاد میکنن به جز میرزا رضا که نتونسته بود زبونش رو نگه داره و وقت و بی وقت به شاه و دربار فحش داده بود.
میرزا رو چهار سال دیگه تو انبار دولتی زندانی کردن و بلاخره تو شهریور ۱۲۷۴ آزاد و از تهران اخراج میشه.میرزا هم ایران رو ترک میکنه و پیش مرادش سیدجمال به عثمانی میره. سیدجمال تو اون زمان در استانبول زندگی میکرد و خرجش با دولت عثمانی بود.اما از اونطرف، و توی ایران، ناصرالدین شاه که سلطنتش به پنجاه سالگی رسیده بود، میخواست جشن بزرگی در همه ایران برگزار کنه.چهارم فروردین ۱۲۷۵ تو بحبوحه برگزاری ابن جشن بود که حاج سیاح متوجه میشه روز قبل میرزا رضا از استانبول به ایران برگشته.
حاج سیاح که میرزا میشناخت به دلش افتاده بود که اتفاق بدی قراره بیوفته. اول از همه به تولیت حرم عبدالعظیم نامه نوشت که ببینه میرزا رضا اونجا هست یا نه. تولیت هم بعد بررسی جواب داد که میرزا رضا رو تو صحن با لباس مبدل دیدن و وقتی ازش پرسیدن چرا به ایران برگشتی و میخوای چه کار کنی؟ گفته بود که چون در استانبول همه ترکی صحبت میکنن و من متوجه نمیشم، برگشتم به ایران که همزبان خودم هستن، و نامه ای به شاه و نایبالسلطنه و صدراعظم دادم که یا اجازه بدن تو تهران بمونم و دلالی خودم رو بکنم، یا بذارن زن و بچه ام رو بردارم از اینجا برم و هنوز جواب ندادن و منتظر جوابم.
ولی حاج سیاح این جواب میرزا رو منطقی نمیبینه و باز هم بهش مشکوکه و شروع میکنه به هشدار دادن به امینالسلطان و چند نفر دیگه از مقامات.نگرانی حاح سیاح از این بود که میرزا بارها در زندان گفته بود که اگر آزاد بشم، کار این ظالم ها رو میسازم و میدونست که آدمی هست که دست به همچین کاری بزنه. احتمال هم میداد که سوءقصد یا سمت شاهه، یا نایبالسلطنه یا صدراعظم و در صورت موفق شدن در کشتن یا عدم موفقیت، در هر دو صورت دست دربار یا به قول میرزا، ظالمین، به خون مردم بیگناه باز میشه و جنایت بیشتری اتفاق میافته.
در ۱۲ اردیبهشت ۱۲۷۵، شاه برای زیارت به ری و حرم عبدالعظیم میره و برخلاف همیشه که حرم رو خالی میکردن، میگه میخوام مثل همین مردم زیارت کنم. میرزا رضا هم که همونجا بوده، ششلول یا همون اسلحه کمری خودش رو لای کاغذی شبیه عریضه قرار میده.شاه بعد از زیارت میخواد که براش سجادهای پهن کنن و نمازی بخونه.همینجا میرزا رضا جلو میاد و کاغذ رو سمت شاه میگیره و میگه، این عریضه رو بگیر و بخون و بداد دل این مردم بیچاره مظلوم برس.شاه تا دستش رو دراز میکنه تا کاغذ و بگیره، تمام.
صدای شلیک بلند میشه و دود تپانچه توی حرم پخش میشه.گلوله به قلب شاه خورد و فقط فرصت کرد بگه، صدراعظم سوختم.
از اون طرف میرزا بدون اینکه فرار کنه، همونجا میایسته و به نتیجه کارش نگاه میکنه.مردم هم میریزن و میرزا رو به قصد کشت میزنن، یکی گوشش گاز میگیره، یکی چک و لگد میزنه، یکی ریش و سبیلش رو میکنه که صدراعظم دستور میده از دست مردم نجاتش بدن و دستگیرش کنن، تا بعد ازش بازجویی کنن.
بعد از این اتفاق، صدراعظم کار جالبی انجام میده، شاه رو جوری میگیرن و سوار کالسکه میکنن که انگار هنوز زنده است و فقط یک زخم جزئی و سطحی بوده. با مدیریت قوی امینالسلطان، مملکتِ شاه مرده، امنیتش رو حفظ میکنه و ولیعهد از تبریز به تهران میاد.
بعدش برای میرزا رضا شروع میکنن دنبال همدست گشتن. و اتهام اول هم حاج سیاح بود،ولی همون نامهها و پیگیریهایی که برای هشدار دادن به صدراعظم انجام داده بود، نجاتش میده.
خلاصه اینکه، میرزا رضا رو بعد از دستگیری با ریش و سبیل کنده شده و گوش با دندان دریده شده و سرو صورت خونی، به تهران میران. با چند نفر از آدمهای منصف یک جلسه تشکیل میدن و اون رو بازجویی میکنن.میرزا رضا هم در جواب اینکه همدستش کی بوده و چه کسانی به این کار تحریکش کردن، میگه، کسی تحریکش نکرده و هم دست هم نداشته.
اعتراف میکنه که این کار رو به خاطر ظلم هایی که به همه مردم و خودش از سمت شاه و پسرش شده انجام داده.درنهایت طبق دستور صدراعظم، بدون بدرفتاری و سختی باهاش رفتار میکنن تا شاه جدید بیاد و در موردش حکم بده.
ولیعهد هم از تبریز به تهران میرسه و شاه جدید میشه. همه بازجوییها و به قول اون زمان استنطاقهای میرزا رضا رو بهش میدن تا حکم صادر کنه. گرچه مظفرالدین شاه اوایل قصد قصاص نداشت، اما درنهایت حکم اعدام رو برای قاتل صاحب یکی از طولانی ترین پادشاهی های تاریخ صادر میکنه و میرزا رضا کرمانی، به دار آویخته میشه.