چرچیل
سر وینستون لیونارد اسپنسر چرچیل/ Sir Winston Leonard Spencer Churchil
وینستون چرچیل توی یه خانواده ثروتمند بدنیا اومد.پدرش Lord Randolph Churchill لرد رندالف چرچیل، یک ارتشی و سیاست مدار بود و مادرش جنی یا Jeanette Jerome دختر زیبای یک خانواده نیویورکی و ثروتمند بود.خانواده چرچیل درکاخ بلنهایم (Blenheim ) زندگی میکردن.این کاخ رو ملکه الیزابت به پدر بزرگ وینستون؛ دوک مالبرو به پاس خدماتش در جنگ علیه لویی 14 ام فرانسه داده بود.مادر وینستون عاشق مهمونی و رقص بود. تو سال 1874 با اینکه پایان دوران بارداریش بود با اصرار از همسرش میخواد تا اونو به مراسم رقص باله ببره اما موقع رقص یکدفعه بیهوش میشه.جنی رو سریع به اتاقی میبرن و همونجا وینستون رو زود تر ازموعد بدنیا میاره.اگه دقیق تر بخوام بگم؛ 30نوامبر 1874 تاریخ تولد وینستون چرچیله.مثل همه بچه پولدارای دیگه وینستون هم پرستار داشت و پدرو مادرش خیلی براش وقت نمیذاشتن. ازونجایی که لجباز و شیطون بود، پرستارهای زیادی عوض کرد تا اینکه تونست با پرستاری به اسم اورست ارتباط بگیره و تقریبا این پرستار جای والدینش رو براش پر میکرد.وینستون به شدت از درس خوندن و معلم سرخونش فراری بود، کمی هم لکنت زبان داشت و سر زبونی حرف میزد و همین باعث شده بود تا اعتماد به نفسش پایین باشه.یکم که بزرگتر میشه اونو به یک مدرسه شبانه روزی میفرستن. والدینش فکر میکردن با رفتنش به اونجا شاید تو رقابت قرار بگیره و درس خون بشه. اما مدرسه قوانین سرسختی داشت و جواب بدرفتاری دانش اموزا شلاق و تنبیه بود.هرروز نفرت وینستون از درس و مدرسه بیشتر میشد و فقط منتظر تموم شدن این عذاب بود. تا اینکه مریض میشه و خانواده برش میگردونن خونه و بعدا توی یه مدرسه دیگ ثبت نامش میکنن.
وینستون از همه درسا بدش میومد جز ادبیات. اون از کودکی به ارتش علاقه مند بود و یه کلکسیون1500تایی از سربازها داشت.جوون تر که میشه، تصمیم میگیره ازمون بده تا تو کالج نظامی سلطنتی سندهرستSandhurst درس بخونه.پدرش هم که میبینه پسرش خیلی استعداد درس خوندن نداره، برای وارد شدنش به این شغل موافقت میکنه.اما طبیعتا آزمون وردی کالج هم براش سخت بود و بعد از دوبار رد شدن، بالاخره قبول میشه.اون روحیه خاصی داشت که از کودکی همراهش بوده و تا پایان زندگیش به کمکش میومد، این اخلاق خاص، تسلیم نشدن بود که در مورد همین تسلیم نشدنش،
یه داستان معروف از کودکیش وجود داره.میگن یکروز که از دست برادر و پسر عموش فرارمیکرده، به یه پل میرسه.ابتدای پل برادرش می ایسته و انتهای پل پسر عموش. توی این شرایط، وینستون دیگه راه فراری نداشت و کاملا محاصره شده بود، اما اون بجای تسلیم شدن، خودش رو از روی پل پرت میکنه پایین و اونقدر شدید با زمین برخورد میکنه که با کلی شکستگی، سه روز بیهوش بود ولی شانس میاره و زنده میمونه.
وقتی وارد کالج نظامی میشه، درس هاشو جدی میگیره. چون واقعا به موضوعات نظامی علاقه داشت و قسمت خوبش این بود که خبری هم از زبان لاتین و ریاضی نبود.اونقدر جدی درس میخونه که که با رتبه20 ، در یک کلاس 130 نفری فارغ التحصیل میشه. بعد از اتمام کالج، وینستون به خونه برمیگرده و منتظر ماموریت نظامیش میمونه که در 24 ژانویه 1895 پدرش رو در سن45 سالگی به علت بیماری از دست میده.با اینکه رابطه نزدیکی با پدرش نداشته، ولی خب غصه دار میشه. بعد از مرگ پدر، مادرش بیشتر بهش نزدیک میشه و از نفوذ خودش و خانوادش برای موفقیت وینستون استفاده میکنه.وینستون در مارس 1895 در سن 21 سالگی، افسر چهارم هوسارس (Hussars) میشه. یگان جنگنده معروفی که به آموزش های سخت و قوانین جدیاش معروف بود.در مدت زمان افسری، وینستون تبدیل به یه سوار کار ماهر و علاقه مند به بازی چوگان میشه. اما در همین مدت، خانم اورست، پرستار دوران کودکیش میمیره و وینستون برای اون هم عزادار میشه. اما بعد از مرگ خانم اورست دوباره به خدمت برمیگرده.قرار بود تو سال ۱۸۹۶، یگان چهارم هوسارس به هند اعزام بشه و چون معمولا حضور سربازها درهند طولانی بود، قبل از اعزام به همه سربازها مرخصی میدادن و بعد اونهارو به هند اعزام میکردن.اما چرچیل برخلاف بیشتر سربازا، تصمیم میگیره در مدت مرخصی زندگی پرچالشی رو انتخاب کنه.
خبرنگار و سرباز
چرچیل هم مثل بقیه نظامیهای بریتانیا، تشنه ماجراجویی بود، ولی هنوز نتونسته بود اونو توی ارتش پیدا کنه، پس تصمیم میگیره قبل از اعزام به هند، به کوبا بره. کوبایی که درگیر جنگ برای استقلال از اسپانیا بود.چرچیل قصد داشت به عنوان گزارشگر به کوبا بره تا جنگ استقلال طلبی کوبا از اسپانیا رو برای روزنامه Daily Graphic (لندن گزارش کنه.چرچیل برای این سفر با نیروهای اسپانیایی همراه میشه و گزارشاتش رو مینویسه. اون توی کوبا بود که با جنگهای چریکی آشنا میشه.
درباره کوبا و تاریخش یک نکته رو همینجا توی پرانتز بگم(در اوایل قرن نوزدهم، کوباییها اغلب برای استقلال از اسپانیا مبارزه میکردن و بعضی کوباییها هم امیدوار بودن که ایالات متحده آمریکا، کوبا رو از اسپانیا بگیره و به خاک خودش اضافه کنه. اما اسپانیا درخواست آمریکا برای خرید کوبا رو رد میکنه. کوباییها دوباره تو سال ۱۸۹۵ برای کسب استقلال با اسپانیا میجنگن و تو سال ۱۸۹۸ آمریکا رسما از کوبا حمایت میکنه و با اسپانیا وارد جنگ میشه و درنهایت با امضای معاهده پاریس، اسپانیا از کوبا صرفنظر میکنه و آمریکا اونو اشغال میکنه.)
چرچیل هم تو سال ۱۸۹۶ به کوبا میره، و حوادث این سالها رو گزارش میکنه.چرچیل در مدتی که توی کوبا بود، عاشق سیگار برگ کوبایی میشه و دیگه تا اخر عمرش اونو ترک نمیکنه .البته نوشیدن هم بخش دیگهای از تفریحات همیشگی اون بود.بعد از تموم شدن گزارشگریش به انگلیس برمیگرده و سعی میکنه تو مدتی که هست با افراد بانفوذ شهر ارتباط بگیره و خیلیا هم اونو بخاطر خانواده معروفش میشناختن و ازش استقبال میکردن.یگان چهارم هوسارس تو سال 1896 به هند میره و وینستون هم به عنوان سرباز و خبرنگار به اونجا اعزام میشه. اون توی هند احساس میکنه که باید بیشتر یاد بگیره و فرصتهایی که توی مدرسه، با کلهشقی از دست داده رو جبران کنه.درباره تاریخ،حکومت و فلسفه مطالعه میکنه و حتی رمانی به نام ساورولا (savrola ) رو هم در طول خدمتش مینویسه. رمانی که داستان رویدادهایی را در پایتخت لورانیا، یک ایالت خیالی اروپایی رو توصیف میکنه.تو سال 1898 چرچیل مرخصی میگیره و از هند به سودان که درگیر انقلاب بود میره.سودان و بخش های زیادی از افریقا مستعمره انگلیس بودن که خواستار استقلال شده بودن. انگلیس هم که به مزاجش خوش نیومده بود و نمیخواست که ارث پدری رو از دست بده، لشکر کشی کرده بود. اما تو سودان جنگ نابرابری بود چون اونا شمشیر داشتن و انگلیسی ها تفنگ. وینستون اونجا جنگ واقعی و مردن رو از نزدیک لمس میکنه و در یکی از خاطراتش میگه: توی صحرای خشک و سوزان سوار بر اسب بودم که مردی خودشو جلوم انداخت… برق شمشیرش که میخواست پامو قطع کنه رو دیدم، منم از فاصله سه متری بهش شلیک کردم. بعد یه مرد دیگ جلوم ظاهر شد، تپانچه رو دراوردمو و کشتمش ..اونقدر بهم نزدیک بود که اسلحم بهش میخورد اون رو زمین افتادو منم با اسب از روش رد شدم.
فرار از زندان
یکی از کارهایی که به چرچیل در سیاستمدار شدنش و معروف شدنش کمک میکرد، همین داستانها و روایتاش از جنگ بود. چرچیل اتفاقات جنگ و ارتش رو برای مادرش میفرستاد و اونم تو روزنامه ها چاپ مکیرد تا پسرش کمکم سر زبون ها بیفته و معروف بشه.چرچیل با همه حس ماجراجوییش توسن 24 سالگی، در بهار سال 1899 تصمیم میگیره تا از ارتش استعفا بده و به انگلستان برگرده و سیاست یاد بگیره. تلاش اولش واسه وارد شدن به مجلس بی نتیجه میمونه و دوباره بخاطر شرایط مالی میره سمت خبرنگاری. از شانس خوبش روزنامه مورنینگ لندن بهش پیشنهاد همکاری میده و با حقوق ماهیانه هزار پوند و پرداخت هزینه سفر، ازش میخواد تا به افریقا جنوبی بره و خبرهای جنگ با بوئرهارو گزارش کنه. حالا بوئرها کیا بودن؟تو اکتبر ۱۸۹۹ درگیری بین بریتانیاییهای ساکن مستعمره کیپ، یا همون آفریقای جنوبی امروزی، و بوئرها رخ میده. بوئر به زبان هلندی معنی کشاورز میده که منظور مردم و کشاورزانی با نژاد هلندی و آلمانیه که در اون مناطق زندگی میکردن.البته قبلتر از اون، یعنی تو سال ۱۸۸۷ هم، بین بریتانیا و بوئرها جنگ دیگهای بوده، ولی چرچیل تو سال ۱۸۹۹ وارد این منطقه میشه.انگلیسی ها در این نبرد قصد تصرف مناطق ترانسوال رو داشتن، که سرانجام انگلیسیها پیروز میشن، اما بوئرها پس از مدتی استقلال خوشون رو پس میگیرن.خلاصه، چرچیل واسه گزارش راهی افریقا جنوبی میشه و یکراست میره خط مقدم. با پیشنهاد یه گروه کوچیک از سربازان بریتانیایی که یه قطار زرهی رو حفاظت میکردن راهی میشه. بنظر چرچیل این سفر میتونست گزارش جذابی برای روزنامه باشه، پس به همراه این گروه سوار قطار میشه تا به خط مقدم بره.بین راه قطار توقف میکنه تا با تلگراف اطلاع بده همهچی مرتبه که بوئرها غافگیرشون میکنن و قطار رو از مسیر خارج میکنن. عده ای از سربازها و چرچیل اسیر میشن. بویر ها اونارو به اردوگاه اسرای جنگی در پرتوریا، پایتخت بوئرها، میفرستن.چرچیل هرچی تلاش کرد تا بهشون بگه؛ که فقط یه خبرنگاره و باید ازادش کنن، زیر بار نمیرفتن.خلاصه از چرچیل اصرار، و از اونها هم انکار. تو همین اوضاع اسارت و مذاکرات، به فرار فکر میکرد و زندان و مختصاتش رو بررسی میکرد. تا اینکه فرصتی پیش میاد و در دوازدهم دسامبر، وقتی نگهبانا حواسشون پرت بود، از حصار بالا میره و فرار میکنه.بعد از فرارش اصلا نمیدونست کدوم سمتی باید بره و با اینکه آزاد شده بود، ولی از اراضی بیطرف ۴۸۰ کیلومتر فاصله داشت. نه نقشهای، نه قطبنمایی و نه چیزی برای خوردن، بجز چندتا شکلات، نداشت.در حین فرار به یک معدن زغالسنگ میرسه که دو اسکاتلندی و دو انگلیسی اونجارو اداره میکردن. اونا چرچیل رو مخفی میکنن و بهش اب و غذا میدن و بعد از چند روز امکانات رفتنش رو فراهم میکنن.بویری ها پوستر تحت تعقیب بودن چرچیل چاپ کردن و برای پیداکردنش جایزه تعیین کرده بودن.عین سریال های وسترن و کابویی.خبر فرار چرچیل از اردوگا پرتوریا تو بریتانیا پیچید و سر تیتر اخبار شده بود. جنگ به ضرر بریتانیا شده بود و خبر فرار او روحیه ضعیف کشور رو تقویت کرده بود. چرچیل نمیتونست حین فرار، محل مخی شدنش رو به کسی بگه و از اونجاکه مورنینگ پست، همون روزنامهای که چرچیل رو استخدام کرد، هیچ خبری از اون دریافت نکرده بود، خبرنگارا فکر کرده بودن که چرچیل کشته یا دوباره اسیر شده، ولی درواقع فرار اون موفقیت آمیز بوده و در نهایت چرچیل به کنسولگری بریتانیا پناه میبره و نجات پیدا میکنه.خبر فرار، اونو تبدیل کرده بود به یه چهره معروف. چهرهای که از سرتاسر دنیا پیامهای تبریک برای فرارش دریافت میکرد. برای مردم سخنرانی میکرد و به احساسات اونا پاسخ میداد. (عکس ص۴۴) خلاصه اینکه به یکی از اهداف و آرزوهاش رسید.
چرچیل همیشه دنبال چی بود؟ شهرت
یکی از نیاز های چرچیل برای چرچیل شدن! همین شهرت بود، تا دیده و شنیده بشه. اون نیاز به این داشت که بتونه توجه ملکه رو جلب کنه. اما میدونست هنوز این شهرت براش کافی نیست، پس دوباره به ارتش ملحق میشه و تلاش میکنه تا زندانیهای پرتوریا، همونجاییکه خودش یه مدتی اسیر بود، آزاد بشن.بالاخره ارتش بریتانیا بعد از سه سال جنگ با بوئرها، اونهارو شکست میده.از اینجا به بعد داستان زندگی چرچیل وارد مرحله جدیدی میشه ولی قبلش، اگه کانال ما رو دنبال نکردید، حتما اینکار رو بکنید، چون آمار ما نشون میده تقریبا ۶۰ درصد شماهایی که ویدئوهای کانال رو تماشا میکنید، هنوز کانال دروازه تاریخ رو سابسکرایب نکردید.
ورود به پارلمان
چرچیل با شهرتی که پیدا کرده بود، دوباره شانس خودش برای ورود به مجلس رو امتحان میکنه و این بار رای میاره و نماینده مجلس عوام میشه. اما اون زمان، نماینده مجلس عوام بودن حقوق و مزایایی نداشت و بخاطر همین، چرچیل تصمیم میگیره که برای گذروندن زندگی، تو سراسر بریتانیا سخنرانی برگزار کنه و داستان و ماجراجویی هاشو تعریف کنه. اینجوری پول خوبی هم به دست میاره، این پول اونقدری بود میتونست موقع کار کردن در سمت سیاستمداری، بدون حقوق راحت زندگی کنه.چرچیل میدونست که مسئولیت سنگینی رو به عهده گرفته. چون پدرش هم سالها توی پارلمان کار کرده بود و با سختیها و بالا و پایین پارلمان آشنا بود. توی همین سالها زندگینامه پدرش رو چاپ میکنه. همه لرد راندلف چرچیل که پدر وینستون میشه رو یک فرد سخنور و سیاستمدار بزرگی میدونستن که پای حرفش وایمیسته.وینستون هم ثابت کرده بود که مثل پدرش صادقانه حرف بزنه، هرچند عقایدش علیه منافع حزبیاش باشه.وینستون هم مثل پدرش کاندیدای حزب محافظه کار بود و از طریق همین حزب وارد پارلمان شد. اما وقتی توی مجلس سخنرانی میکرد و عقایدش رو میگفت، بیشتر علیه منافع حزباش بود.مثلا در اولین سخنرانیاش در مجلس، برای بوئرها تقاضای عفو و بخشش میکنه، هم حزبیهای اون توی حزب محافظه کار مخالفت میکنن و توی سخنرانی بعدیاش، بیشتر محافظه کاران که از دست حرفهای او عصبانی بودن، مجلس رو ترک میکنن.بعد از چهار سال حضور در پارلمان، بر سر موضوعی تجاری با حزبش دچار مشکل میشه و به این نتیجه میرسه که افکارش با لیبرالها بیشتر همخونی داره، پس تصمیم میگیره به حزب لیبرال بپیونده. این کار کاملا به موقع بود. چون بعد از سالها که قدرت در دست محافظهکاران بود، لیبرالها داشتن قدرت رو به دست میگرفتن.براساس قانون اساسی انگلیس، اگه اعضای مجلس عوام به حزب صاحب قدرت رای اعتماد نده، نخست وزیر باید استعفا بده، کاری که بعد از تغییر حزب چرچیل رخ میده و آرتور بالفور، نخست وزیر حزب محافظه کار، مجبور به استعفا میشه.Henry Campbell-Bannerman بعد از استعفای بالفور، شاه ادوارد هفتم، از رهبر حزب لیبرال، یعنی سر هنری کمبل بنرمن، میخواد تا دولت جدید رو تشکیل بده.
چرچیل تو سال ۱۹۰۵ وارد کابینه میشه به عنوان معاون وزیر خارجه در امور مستعمرات منصوب میشه. سمتی که برای فردی که تازه وارد پارلمان شده،افتخار بزرگی محسوب میشد.تو سال ۱۹۰۶ اینبار به عنوان فردی لیبرال در انتخابات شرکت میکنه و دوباره وارد مجلس میشه.بعدها تو سال ۱۹۰۸ رئیس هیئت بازرگانی میشه و در هیئت دولت، سمت دیگهای به دست میاره. این سمت، مسئولیت بخش اعظم اقتصاد داخلی را به عهده او میگذاشت. اما تو همین سال، یعنی ۱۲ سپتامبر ۱۹۰۸، با همسرش، یعنی کلمنتین هوزیِر ازدواج میکنه.دختری زیبا و باهوش، و البته علاقهمند به سیاست که ویژگی هاش چرچیل رو جذب کرده بود و افکار و عقایدش کاملا مناسب چرچیل بود. اونها از این ازدواج صاحب پنج فرزند میشن که یکی از اونها در سه سالگی از دنیا میره.
چرچیل از ازدواجش راضی بود و بعدها درباره ازدواجش میگه:
ازدواج کردم و تا اخر عمر به خوبی و خوش زندگی کردم.
چرچیل علاوه بر سیاست، به خانوادش هم عشق میورزید و سعی میکرد برای فرزندانش، برخلاف والدین خودش، وقت بذاره و محبت کنه تا مثل کودکی خودش اون کمبود رو نداشته باشن.چرچیل تو سال ۱۹۱۰ وزیر کشور میشه و به دلیل سمتی که داشت، به آلمان دعوت میشه تا چگونگی تقویت ارتش آلمان رو از نزدیک ببینه. اما اونچه رو که دید× برایش هشدار بزرگی بود؛ ارتشی کاملا تعلیم دیده و نیروی دریایی قدرتمند.چرچیل باور داشت که آلمان داشت خودش رو برای جنگ آماده میکرد و به بقیه اعضای دولت هم این هشدار رو میداد. تا اینکه بالاخره علیرغم هشدارها، جنگ جهانی اول شروع میشه.
ادامه دارد…