کمونیسم خوبه یا بد؟بیاید در این قسمت کمی بیشتر در مورد کمونیسم و تاریخچه ی اون بدونیم:
کمونیسم
برگردیم به سالهای ۱۸۴۰ توی اروپا، یعنی سال هایی که اروپا در حال صنعتی شدن بود و داشت به سرعت قله های صنعتی شدن را فتح می کرد.صنعتی شدن هم به معنی این بود که کارخانهها راه افتاده بودند و نیروی کار زیادی لازم بود تا چرخ این کارخانهها را بچرخونه.کارگرها کار میکردند و حقوقشان را میگرفتند و کارخانهدار هم از پولی که به دست می آورد، پول کارگرها را می داد. کارخونهدار، بخشی از این پول رو برای تامین منابع اولیه یا مواد اولیه و هزینه ها خرج میکرد، و باقی مونده اون پول میشد سود خالص کارخانه یا سرمایهدار.سودی که چیزی از آن به کارگر ها نمی رسید.حالا تو اون سالها، دو تا فیلسوف آلمانی به اسم های کارل مارکس و فردریک انگلس وارد ماجرا میشن و با این شیوه مخالفت میکنند.
مارکس میگه که توی این قضیه، کارگر بوده که زحمت اصلی رو کشیده و باعث تولید شده و چون سودی از این سود نهایی به کارگر نمیرسه، پس این میشه استثمار و استثمار هم که میدونیم چیز بدیه.مارکس در ادامه، این مردم رو توی دوتا طبقه دسته بندی میکنه؛ طبقه اول رو بورژوا یا بورژوازی میگه که همون سرمایه دارا و کارخانه دارا و زمین داران، یا همون طبقهای که ابزار تولید را دارند،و گروه دوم را پرولتاریا یا همون گروه کارگرها میگه:طبقه بورژوازی، فقط به خاطر اینه که ابزار تولید را دارند، دارن سود زیادی می کنند و طبقه پرولتاریا، چون این ابزار را ندارند، پس مجبورند واسه گذران زندگی، از توان جسمی خودشون استفاده کنند و برای طبقه اول با سود کم کار کنند و این یعنی همون استثمار.یعنی بیعدالتی،یعنی نامردی.
حالا مارکس چی میگه، اون میگه توی یه جامعه واسه اینکه عدالت برقرار بشه، باید همین طبقه پرولتاریا یا طبقه کارگر قدرت و ابزار تولید را دستشون بگیرند و اینجوری همه با هم و در کنار هم کار کنند و سودی که به دست میاد بین همه تقسیم بشه.واقعا خیلی سیستم خوبی به نظر میرسه، یعنی این توضیحات رو واسه هرکی بگی، بدون شک این سیستم را قبول میکنه و مطمئن می شه که با این سیستم بیعدالتی و اختلاف طبقاتی توی جامعه ریشه کن میشه.حالا ببینید تو یه جامعه که تازه صنعتی شده بود چند درصد افراد جزو طبقه کارگر بودند و چند درصد جزو سرمایه دارا بودند. بدون شک توده مردم و به عبارتی طبقه کارگرا بیشتر بودند و هر جور حساب میکردی، چندین برابر طبقه دیگه بودن.
تصور کنید، اگه توی اون دوره میتونستید به خوبی این عقاید را تبلیغ کنید، اونوقت میتونستی حمایت قشر کارگر رو با این حرفای خوب به دست بیارید.یعنی دقیقا همون کاری که لنین توی شوروی و مائو توی چین انجام داد و تونستن انقلاب های کمونیستی رو انجام بدهند و این ایدئولوژی که مارکس و انگلس توی سال ۱۸۴۸ مانیفست یا بیانیه اون رو منتشر کردند رو، توی کشور های خودشون پیاده کنند
جامعه ای که در آن اختلاف طبقاتی وجود نداره، فقیر و غنی وجود نداره، همه باهم برابرند،
جامعه ای که بر پایه عدالت، آزادی، برابری و برادری باشه؛ یعنی جامعه کمونیسم.
قبول دارید که این جامعه، یه جورایی تعریف بهشت میتونه باشه؟اما چرا به کشورهای کمونیستی و تاریخشان که نگاه میکنیم، این بهشت را نمیبینیم؟(بیایید قبل از جواب دادن به این سوال، کمی بیشتر با فلسفه کمونیسم آشنا بشیم.)
دیدگاه مارکس درباره دولت
مارکس معتقد بود دولت باید سرنگون بشه. عجیبه، نه؟اما منظورش از دولتی که باید سرنگون بشه و وجود نداشته باشه، چه دولتیه؟مارکس دنبال این بود که یک جهانی آروم و آزاد به وجود بیاره که در اون کسی دنبال زور نباشه. پس اگه این جهان به وجود بیاد، دیگه به دولت به عنوان ابزار طبقه مسلط نیازی نیست. یعنی اینکه از نظر مارکس، یکی از کارکردهای دولت این بوده که یک طبقه مسلط، به دیگران سلطه دارند و بقیه رو دارند اداره میکنند و وظیفه دولت کمک به این طبقه مسلط هست.حالا، مارکس شیوه تولید سرمایهداری را، آخرین شیوه تولید، و دولت سرمایه داری را، آخرین دولت میدونست.یعنی عقیده داشت، وقتی نظام سرمایهداری به اوج شکوفایی خودش میرسه، دیگه هیچ دولتی بعد از اون نخواهد بود.پس بعد از دولت سرمایه داری چه اتفاقی قراره بیفته؟
(بهتره همینجا یه پرانتز باز کنیم و کمی درباره سرمایه داری و کاپیتالیسم صحبت کنیم.)
کاپیتالیسم یا سرمایه داری، یه نظام اقتصادیه که در اون، اصل و پایه، مالکیت خصوصی افراد، و سودآوری بنگاههای تولید کالا و خدماته.خود این سیستم مزایا و معایب و موافقین و مخالفین زیادی هم داره.درسته که توی این نظام رقابت وجود داره و این رقابت باعث پیشرفت و حرکت رو به جلوی کل سیستم میشه! اما مخالفین این سیستم هم عقیده دارند که نظام سرمایه داری، چون بر اساس سود و منفعت شخصی پایهریزی شده، و هدف آن کسب سود به هر قیمتی هست، پس مناسب یک جامعه انسانی نیست.
توی این سیستم فروش محصول و کسب سود در اولویته، پس باید هر طور شده سود به دست بیاد.پس مردم باید مصرف گرا باشند و تند تند مصرف کنند و خرید کنند و دیگه اهمیتی نداره که آیا این محصول مخرب محیط زیست هست یا نه؟اهمیتی ندارد که آیا این محصول مفید هست یا نه؟مهم نیست که آیا مبانی توسعه پایدار رعایت میشه یا نه؟خلاصه به گفته منتقدان، در بازار کاپیتالیسم، سود اولویت اوله و نیازهای انسانی در درجات بعدی اهمیت قرار میگیرن.
مخالفین سرمایهداری میگن که این سیستم اختلاف طبقاتی رو توی جامعه بیشتر میکنه و فراتر از این، فاصله کشورهای سرمایه داری رو با کشورهای توسعه نیافته بیشتر میکنه و عملاً کشورهای سرمایه داری با بهره کشی و استثمارِ بقیه، قدرت و سلطه اقتصادی که دارند را بیشتر میکنند.اما از اون سمت هم موافقین سرمایهداری، اون رو باعث پیشرفت کلی جامعه و اقتصاد معرفی میکنن و رقابت این سیستم رو موتور محرک اقتصاد میدونن.
مارکس میگه؛ این دولت سرمایه داری(کاپیتالیسم)آخرین دولته و باید از بین بره و دیگه بعد از آن نیازی به دولت وجود نداره.
اما طبیعتاً با از بین رفتن دولت، هنوز آثار اون تا سالها باقی میمونه، پس برای رسیدن به جامعه بی دولت، مدت زمان زیادی نیازه تا ذهنیت مردم برای این مرحله آماده بشه.مارکس برای رسیدن به این هدف دوتا دوره رو معرفی میکنه؛ یکی دیکتاتوری پرولتاریا، و بعد از اون دوره دولت نهایی، که برای این دو تا دوره هم از ۲ تا واژه سوسیالیسم و کمونیسم استفاده میکنه. البته خود مارکس معمولاً این دو تا کلمه رو مترادف هم به کار میبره، ولی لنین بعدها توی کتاب خودش،سوسیالیسم رو مربوط به دوره دیکتاتوری پرولتاریا و کمونیسم رو مربوط به جامعه نهایی معرفی می کنه.
ما هم توی این صحبتهامون از واژههای دیکتاتوری پرولتاریا و جامعه نهایی استفاده میکنیم، ولی شما میتونید دیکتاتوری پرولتاریا رو همون سوسیالیسم و جامعه نهایی رو همون کمونیسم در نظر بگیرید.
سوسیالیسم؛دیکتاتوری پرولتاریا
دیکتاتوری پرولتاریا، مرحله میانی بین دولت سرمایهداری و دولت نهاییه. یعنی قبل از رسیدن به جامعه نهایی یا کمونیسم، باید اول از مرحله سوسیالیسم عبور کرد. به خاطر همین شوروی اسم خودش رو اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی یا ussr گذاشت که مخفف(union of soviet socialist republics)هست.مارکس عقیده داشت که انسان ها میتونن جامعهای بر پایه همبستگی و برادری، و بدون خشونت ایجاد کنند و دیکتاتوری پرولتاریا این شرایط را فراهم می کنه.توی این دوره کارگر در اریکه قدرت میشینه و با دنبال کردن هدفش به بشر کمک میکنه.این یعنی به عقیده مارکس، کارگر تنها طبقه ای که خیر و سعادت همه رو می خواد و می خواد جهانی را به وجود بیاره که بر پایه عدالت و تعاونه.اما وقتی همین کارگر بخواد شرایط را برای جامعه نهایی آماده کنه، طبیعتاً با مخالفت طبقه بورژوا روبرو می شه که این مسئله جنگ و درگیری بین این دو طبقه رو به وجود میاره. در نهایتِ این درگیری، نظام سرمایه داری از بین میره و دوره دیکتاتوری پرولتاریا آغاز میشه.
توی این دوره، دولتی به شدت قوی تر از دولتهای قبلی پدید میآید که با قدرتی که داره بقایای نظام سرمایه داری را از بین میبره.طبق گفته مارکس، این دولت قدرتمند بعضی از کارها را انجام میده؛( مثل سلب مالکیت اراضی، ضبط داراییهای مهاجرت کننده ها، تمرکز اعتبارات و وسایل حمل و نقل و کارخانجات در دست دولت و آموزش عمومی مردم.)اما در این راه با مخالفت هایی روبرو میشه که همه اونا رو ازبین میبره.به جز این موارد مارکس معتقد بود که بین مذهب و قدرت رابطه تنگاتنگی وجود دارد و دیکتاتوری پرولتاریا، همه اینها را از بین میبره.
این صحبتهایی که مارکس گفته بود، به عنوان نقشه راه برای جوامع سوسیالیستی نبود و اینجوری نبود که بگه همه باید این کارها رو انجام بدن، بلکه اینجوری گفته بود که این راه، راه طبیعیه که خواه ناخواه، برای رسیدن به دولت نهایی از اون گذر میشه.تقریباً همه این کارها رو دولت های سوسیالیستی انجام دادند، اما در نهایت دیدیم که تجربه های موفقی نبودند و این دولت مقتدر و دیکتاتورِ پرولتاریا، با تمام امکانات با مخالفین برخورد میکنه و اجازه اظهارنظر به مخالفین نمیده تا بتونه به هدفش برسه، که هدفش چی بود؟رسیدن به یک جامعه کمونیسم، یا دولت نهایی مارکس.
دولت نهایی مارکس
مارکس میگفت که اگه همه دنیا کمونیست باشن، دیگه نیازی به دولت و حکومت نیست که بخواد به عنوان سازمانی از کشور دفاع کنه و عملاً مفهوم کشور از بین میره و همه مردم خوشحال و شاد و خندان کنار هم زندگی می کنند. از نظر مارکس، دولت ابزاری دست یک طبقه است و چون طبقه، و تضادهای طبقاتی از بین برن، دیگه به دولت نیازی نخواهد بود.تو این جامعه، مردم مسائل خودشون رو به صورت دستهجمعی حل میکنند و همه نیازها رفع میشن.پس وجود حکومت و سه قوه هم نیازی نخواهد بود و صرفاً یک دستگاه اداری، برای برقراری هماهنگی وجود خواهد داشت.توی این جامعه تضاد بین کار فکری و کار بدنی از بین رفته و کار به معنی واقعی خودش میرسه و برای لذت انجام میشه نه چیز دیگه ای. هرکسی میتونه بر اساس علاقهای که داره کاری را انجام بده،چون کار دیگه معیار ارزش و ثروت نیست.توی این جامعه دیگه ثروت از پدر به فرزند نمی رسه و ارث بردن هم لغو میشه.
مارکس نکات زیادی از دولت نهایی نمیگه. فقط بعضی از ویژگیهای اون رو به صورت خلاصه بیان میکنه و زیاد آنها را باز نمیکند و وارد عمقش نمیشه. به خاطر همین نقدهای زیادی به دولت نهایی مارکس وارد میشه، نقدهایی که هنوز پاسخی برای آنها پیدا نشده.با این حال همه حرفهای مارکس توی این شعار نهفته است و میگه که اگه این شعار تحقق پیدا کنه، خود به خود مسائل حل میشن. حالا این شعار چیه؟از هر کس به اندازه توانش، و به هر کس به اندازه نیازش.
دیدیم که یک جامعه وقتی به اون هدف نهایی، یعنی صلح، آزادی، برابری و برادری، و خوشبختی می رسه که، قبلش یک جامعه سوسیالیسم شکل گرفته باشه و تفکرات مردم با هر وسیلهای که شده به مالکیت اجتماع عادت کرده باشند تا بشه بعد کم کم به اون جامعه نهایی رسید.جامعهای که مارکس ازش صحبت میکنه، قبلا هم وجود داشته، مثل زمان قبل از تاریخ.همان دورهای که همه افراد قبیله باهم شکار می کردند!با هم میوه می چیدن و با هم مصرف می کردند، و با هم در مقابل مهاجمان دفاع میکردند، و هر کس بر اساس توانش، کار میکرد.
این جامعه سوسیالیستی که به وجود اومد، باید بعد از یک مدت نسبتا طولانی برسه به هدف نهایی، یعنی همون کمونیسم.اما تاریخچه جوامع سوسیالیسم این مسئله رو نشون نمیده.این صحبت های مارکس، همه به صورت یک نظریه باقی ماند و خودش هیچ وقت نتونست یک دولت سوسیالیست رو ببینه تا اینکه بعد از جنگ جهانی اول، اولین دولت سوسیالیست در شوروی روی کار آمد.دولتی که با انقلاب روی کار آمده بود و طبق گفته های مارکس، تبدیل به یک دیکتاتوری شد تا بتونه عقاید و نظریههای کمونیسم رو توی جامعه پیاده کنه.حکومتی تک حزبی که با مخالفین به شدت برخورد میکرد.از اون به بعد، یعنی بعد از شوروی، دیگه کم کم دولتهای کمونیسم یا بهتر بگیم سوسیالیسم متولد شدن.
آلمان شرقی، لهستان، بلغارستان، چکسلواکی، مجارستان، یوگوسلاوی، رومانی، آلبانی، چین، افغانستان، کامبوج، مغولستان، یمن جنوبی، آنگولا، بنین، کنگو، اتیوپی، موزامبیک، کرهشمالی، لائوس، ویتنام و کوبا کشورهایی بودند که یک مدت حکومت کمونیستی را تجربه کردند.با این رشد کمونیسم، عملاً جهان به دو قسمت تقسیم شد؛ یا کمونیست بود، یا کمونیست نبود.پس دیگه کم کم داشتیم میرسیدیم به ایدهآل مارکس، یعنی جهانی کمونیسم.ولی تاریخ نشان داد که با وجود این همه کشورهای کمونیست، هنوز یک مشکل بزرگی وجود داشت. اونم این بود که رهبران این کشورها، هرکدام برداشت خودشان را از کمونیسم داشتن و نظر خودشان را بر کشور حاکم می کردند، نه اون چیزی را که مارکس توی بیانیه خودش گفته بود.به خاطر همین، نسخه های زیادی از کمونیست رو توی دنیا دیدیم.
مثلاً اون نسخه حکومت لنین بر شوروی رو لنینیسم گفتن و اون سبک از کمونیسم در زمان استالین رو استالینیسم میگفتند!
مثال دیگهای که میتونیم بزنیم هم، نسخه مائوئیسم توی چین هست.
یعنی انواع و نسخه های مختلفی از کمونیسم وجود داشت و اون ایده اولیه و اصلی که مارکس ارائه داده بود رو هم مارکسیسم می گفتند. اما نکته مشترک توی همه این جوامع کمونیست این بود که، هیچ کدوم از اونها نتونستند، یا نخواستند که آرمانهای کمونیسم را به طور کامل انجام بدن. یعنی همه توی مرحله سوسیالیسم باقی ماندند و عملاً هیچ کشور کمونیستی واقعی تشکیل نشده، و جالبه، از بین همه این کشورهای به ظاهر کمونیست هم، در حال حاضر فقط ۵ تا باقی مونده؛چین، ویتنام، کره شمالی، کوبا و لائوس.
حالا اینکه چرا بقیه دولت های سوسیالیستی و کمونیستی از بین رفتن، عوامل زیادی دخالت داشته. ولی یکی از عوامل تقریبا مشترک بین همه، بحث اقتصاد و گسترش فقر و فساد در جامعه است.
اما به نظرتون دلیل این موضوع چی میتونه باشه؟
گفتیم تو جامعه سرمایهداری یا کاپیتالیسم، ابزار تولید دست بخش خصوصیه و این بخشهای خصوصی در رقابت با هم، تلاش میکنن تا پیشرفت کنن و این پیشرفت در مجموع باعث رونق اقتصادی جامعه میشه.ولی تو جامعه سوسیالیستی که در مقابل همین کاپیتالیسم قد علم کرد؛ابزار تولید دست دولته و اون حس رقابت بین مردم وجود نداره. درنتیجه انگیزه و شور و هیجان برای پیشرفت هم بهوجود نمیاد.عملاً مثل یک کارمندی میشه که هر طور کار میکنه، آخر ماه حقوق ثابتش رو میگیره، پس به خودش زحمتی برای پیشرفت نمیده و این طرز فکر توی سیستم های سوسیالیستی، و ناکارآمدی سیستم اقتصادی، یکی از دلایل فروپاشی کشورهای کمونیستی شد.نکتهای که چین خیلی زود متوجه شد و با اصلاح اون تونست نظام خودش رو حفظ کنه.
چین از اوایل دهه ۸۰ میلادی اقتصاد خودش را تغییر داد و یه جورایی با خصوصیسازی صنایع و آزاد گذاشتن رقابت، کم کم به سمت کاپیتالیسم رفت، اما فقط تو مسائل اقتصادی این تغییر را انجام داد و یه جورایی اقتصادش را ترکیبی از کمونیسم و کاپیتالیسم نگهداشت. کاری که ویتنام هم انجام داد و باعث پیشرفت اقتصادیاش شد.راستش ویتنام هم بحث جالبی داره، ویتنامِ شمالیِ کمونیستِ تحت حمایت شوروی، و ویتنام جنوبی کاپیتالیستِ تحت حمایت آمریکا، که با هم ترکیب میشوند و در نهایت ویتنام امروزی شکل میگیره.
پس دیدیم که قرار بود توی جامعه کمونیسم، همه با هم برابر باشند. حداقل روی کاغذ قرار بود اینجوری باشه! اما در واقعیت این اتفاق نیفتاد یا بهتره که بگیم هنوز اتفاق نیفتاده و نمیدونم آیا واقعا قراره چنین اتفاقی بیفته یا نه.بالاخره توی یک جامعه، هستند افرادی که پول بیشتری می خوان، قدرت بیشتری می خوان، و کلا زیادهخواه هستند و از هر چیزی بیشترش رو می خوان.اما جامعه کمونیست، جای رشدی برای اینها در نظر نمیگیرد و این افراد برای اینکه به خواسته هاشون برسن، فساد انجام میدهند و رشوه میگیرند. و به هر طریقی تلاش میکنند تا به خواسته هاشون برسن.پس، اگه دولت نتونه اینا رو کنترل کنه، فساد هم توی همچین جوامعی رشد میکنه.ولی مسئله اینجاست که همین افراد خودشون بخشی از دولت می شوند و برای رسیدن به خواسته هاشون از همه ابزارهایی که در اختیار دارند استفاده میکنند.مخالفتها را سرکوب میکنند، آزادیها را محدود میکنند، و هر کاری می کنند تا در قدرت بمونن. نمونههای زیادی هم از این شرایط وجود داره که باعث شده جامعه کمونیست، از اون آرمان و ایده آلی که داشته فاصله بگیره.
با این تفاسیر، نظر شما درباره کمونیسم چیه؟
فقط روی کاغذ خوبه؟ یا روی کاغذ هم به درد نمی خوره؟
لطفاً نظرتون رو بهمون بگید.
منابع مقاله فرجام دولت در اندیشه مارکس احمد امامی