تاریخ انگلستان قسمت دوم
در قسمت قبل دیدیم که رومیها انگلستان رو بخشی از امپراطوری خودشون کردن. انگلستانی که اقوام سِلت اونجا ساکن بودن. بعد با ضعیفتر شدن و رفتن رومیها، اقوام ژرمن آنگلوساکسونها که به جزیره اومده بودن، قدرت میگیرن و پادشاهیهایی رو در انگلستان بنا میکنن. پادشاهیهای نورث آمبریا، مرسیا و وسکس از آنگلوساکسونها قلمروهای خودشون رو داشتن که وایکینگها به جزیره حمله میکنن و سالها بر بیشتر نواحی مسلط میشن.
بعد از این اتفاق، پادشاهان آنگلوساکسون متحد میشن و کشور انگلستان رو پایه ریزی میکنن. در ادامه سیر تاریخی انگلستان هم نورمنهای فرانسه حمله میکنن و تاج پادشاهی انگلستان رو میگیرن. بعد از اون سلطنت به پلانتاژنهها که اونا هم اصالتی فرانسوی داشتن میرسه که طاعون و امضای قانون آزادی یا ماگناکارتا و جنگ های صد ساله با فرانسه و شکلگیری هویت ملی انگلیسی از حوادث همین دوران هستن که بهشون اشاره کردیم. اما حالا دیگه قرون وسطا به انتهای خودش رسیده و انگلستان داره وارد عصر رنسانس میشه. یعنی اواخر قرن پونزدهم همزمان با قدرتگیری سلسله تودور.
با نشستن هانری هفتم بر تخت سلطنت در سال 1485، فصل جدیدی در تاریخ انگلستان باز شد. بعد از جنگهای رز که نتیجه اون رسیدن سلطنت به خاندان تودور بود، تعداد اشراف بزرگ خیلی کم شد و نفوذ همین افراد هم در جامعه کمتر شده بود. در واقع بعد از سقوط امپراتوری روم، هرج و مرج ناشی از هجوم، و تاخت و تاز بیگانگان در انگلستان به وجود اومد. پس اشراف فئودال به دلیل نبود یک حکومت مرکزی مقتدر، خودشون اقداماتی برای دفاع از خاک و وطن و اجرای عدالت انجام میدادن. بعداً با پیروزی نورمنها، که گفتیم یک قدرت مرکزی نسبتا مقتدری بودن، این اشراف جنگجو از وظایف اصلی و اساسی خودشون محروم شدن.
تا مدتی لردها سرگرم لشکرکشی به ولز و اسکاتلند و گاهی به آکیتن و فلاندر در خاک فرانسه بودن. اما در اواخر قرن پونزدهم، اسپانیا و فرانسه دولتهایی قویتر از انگلستان تشکیل دادن و به همین خاطر اشراف جنگجو دیگه فرصتی برای ماجراجوئی در قاره اروپا نداشتن و فقط میتونستن بین خودشون بجنگن که نتیجه اون در جنگهای رز رو دیدیم. اما یکی از دلایل جنگ رز رو هم گفتیم که کم شدن قدرت اشراف نورمنی و انگلیسی بود. حالا سوال پیش میاد که اگه قدرت این اشراف کم شده، پس کی قدرتمندتر شده؟ یا به عبارتی قدرت این اشراف به چه کسانی ارث رسیده؟
قاعدتاً اولین وارث باید پارلمان باشه، ولی پارلمان هم در دوران جنگ و آشوب قسمت زیادی از اعتبار و نفوذش رو از دست داده بود و تنها زمانی میتونست ابراز وجود کنه یک حکومت نیرومند مرکزی از پارلمان در مقابل نفوذ داران محلی حمایت کنه. پس با از بین رفتن نفوذ پارلمان و اشراف، راه برای استقرار یک رژیم سلطنتی قوی باز شد. پادشاهان تودور برای خلع سلاح اشراف و چریکهای اونا، از سه دسته جدیدتر اجتماع، یعنی اشراف جزء، مالکین جزء و تجار استفاده کردن. حالا این اشراف جزء شامل نوادگان شوالیهها، تجار ثروتمند، شهرداران و وکلایی بودن که تونسته بودن ثروتی کسب کنن.
مالکین جزء هم یک طبقه از روستائیانی بودن که طبقه اونها پایینتر از اشراف جزء و بالاتر از سرفها بود. به عبارتی مالکین جزء اشخاصی بودن که لااقل بیست شیلینگ درآمد سالانه داشتن و با این امتیاز میتونستن عضو هیئت منصفه یا هیئت ناظر انتخابات بشن. اما درآمد اونها به بیست پوند نمیرسید تا بتونن از مزایای اشراف جزء استفاده کنن. و دسته سوم هم تجار و بازرگانان جامعه بودن. پادشاهان خاندان تودور از این گروههای جامعه در مقابل فئودالهای سنتی و اشراف بسیار ثروتمند استفاده کردن. البته اینو هم باید بدونیم که در اوایل قرن شونزدهم، تجار انگلستان زیاد قدرتمند نبودن و مثل پرتقالیها و اسپانیاییها هنوز نمیتونستن سرزمینهای جدیدی کشف کنن. اگه خاطرتون باشه در تاریخ اسپانیا گفتیم که کریستف کلمب در سال ۱۴۹2 به قاره جدید آمریکا رسید. اما در انگلستان فعلاً کسی توان جستجو و و ماجراجویی در دریاها رو نداشت.
اما در اون دوران، هانری هفتم یعنی اولین پادشاه از خاندان تودور، آینده کشور رو در دریاداری میدید. بخاطر همین دستور به ساخت کشتیهای بزرگ داد و کشتیرانی رو حمایت کرد. یکی از اولین افرادی بود که توپ روی کشتی بست. قانونی گذاشت که ورود شراب با کشتیهای بیگانه رو ممنوع کرد و تمام قد از کشتیرانی حمایت کرد. با حمایت و پشتیبانی قوای سهگانه، یعنی اشراف جزء، خردهمالکین و بازرگانان هم تونست قدرت بارونها رو هم خنثی کنه. در واقع از زمان هانری هفتم کمکم جامعه انگلستان شروع به تغییر کرد و در دوران شاهان بعدی از این خاندان، این تغییرات شدت بیشتری گرفت.
در زمان سلطنت تودورها، علاوه بر اینکه اصول سیاست قرون وسطایی به کلی تغییر کرد، در بحث روحانیت و مذهب انگلستان هم تحول عظیمی وجود اومد. در دوره هانری هشتم، یعنی پسر شاه قبلی، کلیسای انگلستان، از کلیسای کاتولیک رٌم جدا میشه. در یک ویدئوی جداگانه درباره این جدائی و کلاً مذهب در انگلستان صحبت میکنیم، اما برای این قسمت همین قدر بدونیم که سر طلاق هانری هشتم از زن اولش و ازدواج با یک زن دیگه، پاپ رٌم پادشاه رو تکفیر میکنه و پادشاه هم از این فرصت استفاده میکنه و قوانین کلیسا رو تغییر میده. به شاه لقب حامی و ریاست عالیه کلیسا داده شد و پرداخت عواید سالیانه کلیسایی به پاپ به طور کل لغو شد.
کلیه محاکم اعم از روحانی و غیر روحانی در اختیار شاه قرار گرفت و این پادشاه بود که هر گونه اشتباه یا انحراف مذهبی رو شخصاً اصلاح میکرد. تمام این قوانین که به پیشنهاد شاه مطرح شده بودن رو پارلمان انگلستان تایید کردن و حتی دیگه از پاپ فقط به عنوان اسقف رٌم یاد میشد. در حقیقت با این قوانین انگلستان خودش رو از نفوذ یک قدرت خارجی، یعنی پاپ که در اون دوران، اونو زیر نفوذ فرانسه و اسپانیا میدونستن خارج کرد.
این اقدامات شاه، اعتراضاتی از طرف کاتولیکها داشت اما همگی قلع و قمع شدن. ظرف پنج سال تمام صومعهها منحل و تمام املاک متعلق به اونها به فروش رفت و عواید زیادی وارد خزانه شاه شد. با اینکه انگلستان از کلیسای کاتولیک رٌم جدا شده بود، اما انگلیسیها روی خوشی هم به پروتستانها نشون ندادن و اینجوری شد که کلیسای کاتولیک ملی انگلستان، با قوانین جدیدی که پارلمان تایید کرده بود تاسیس شد. در واقع ریشههای این جدایی بیشتر سیاسی بود تا عقیدتی. یعنی در انگلستان یک شاخه جدا از بقیه مذاهب مسیحیت بهوجود اومد. ما قبلا درباره کاتولیک و ارتودوکس و پروتستانها صحبت کردیم و حالا اینجا میبینیم که یک شاخه دیگه از مسیحیت هم میشه همین کلیسای ملی انگلستان یا انگلیکانها.
درسته که هانری هشتم ناوگان انگلستان رو سر و سامان داد، کارخانههای مهماتسازی ساخت، مدرسهای برای تربیت ناخداها تاسیس کرده و ولز رو به انگلستان ملحق و ایرلند رو امن و آروم کرد، اما همچنان دوران اونو با کشتار فجیع و آزار و اذیت عدهای از کاتولیکها و کشیشان و مردم یه یاد میارن. اما بعد از اون هم، دخترانش ماری یکم و الیزابت یکم به سلطنت رسیدن که در این سالها درگیریهای داخلی مذهبی به اوج رسیدن. ماری یکم، کشور رو دوباره زیر نفوذ پاپ برگردوند و به کاتولیکها بال و پر داد. البته این وسط ازدواج ماری یکم با فیلیپه دوم شاه اسپانیا هم داستانهای خودش رو داره. در اون دوران ماری علیه پروتستان فعالیتهای زیادی کرد و دست به کشتار و آزار و اذیت اونها زد. خیلیها رو زنده زنده سوزوند و دوران وحشت مذهبی رو ادامه داد.
اما در نهایت ماری هم بچهدار نشد و چون وارثی نداشت،خواهر او الیزابت یکم ملکه انگلستان لقب میگیره. ملکهای که هیچ خویشاوندی با خارجیها نداشت. از زبان تسلط نورمنها، هیچ حاکمی مثل الیزابت نبود که خون خالص انگلیسی داشته باشه. الیزابت از سمت پدر به پادشاهان قانونی و از سمت مادر به اشراف انگلیسی الاصل میرسید. خلاصه این الیزابت از سال ۱۵۵۸ ملکه انگلستان و ایرلند میشه و حدود 45 سال در رأس قدرت انگلستان باقی میمونه.
در این سالها بر خلاف پدر و خواهرش سختگیری مذهبی نداشت و دوباره کلیسای ملی رو رونق داد. چون خواست بیشتر انگلیسیها بود که مذهب کاتولیک رو داشته باشن، اما تحت نفوذ زبان لاتین و پاپ و خلاصه یک قدرت بیگانه نباشن. اما بجز این، اتفاقات خیلی مهم دیگهای در دوران الیزابت میفتن. تا پیش از الیزابت، اسپانیا آمریکای جنوبی را گرفته بود و پرتغال هم آفریقا و هند رو در اختیار داشت و مسیرهایی که کشف کرده بودن هم مخصوص خودشون بود. اسپانیا و پرتغال تبدیل به کشورهای قدرتمند و ثروتمندی شده بودن که انگلستان اصلا توان مقابله با اونها رو نداشت.
پس ملکه الیزابت به تاجرین و بازرگانان انگلیسی دستور داده بود تا در مستعمرات اسپانیا هیچ کاری نکن که باعث ناراحتی اونها بشه. در این شرایط، تاجران انگلیسی گاهی با تجارت و اغلب با دزدی دریایی روزگار میگذروندن. وقتی میدیدن میتونن به یک کشتی پرتغالی و اسپانیایی حمله کنن، اینکارو میکردن و دست به غارت میزدن و سود زیادی هم به دست میآوردن. به این نوع کسب سود، تجارت نامشروع میگفتن، اما با اینحال هم الیزابت و هم دیگران از این قضیه مطلع بودن و این سود نصیب ملکه هم میشد.
حملات بازرگانای انگلیسی به مستعمرات اسپانیا بالاخره باعث شد تا فیلیپ دوم شاه اسپانیا تصمیم به تلافی و حمله به انگلستان بگیره. در این مدت نیروی دریایی انگلستان هم در حال آماده شدن بود و جنگ با اسپانیا رو پیشبینی میکرد. خلاصه ناوگان اسپانیا وارد یکی از بنادر انگلستان شدن، اما اونجا بود که فهمیدن برد توپهای کشتیهای انگلیسیها بیشتر از توپهای اسپانیاییهاست و بعد از کمی تلفات عقبنشینی میکنن. انگلیسیها در تعقیب اونها، چندین کشتی دیگه رو هم غرق کردن و در نهایت باد و طوفان نظم اسپانیاییها رو از بین برد و از ۱۵0 فروند کشتی، تنها ۵۰ کشتی به اسپانیا برگشتن. این پیروزی بر ناوگان آرمادای اسپانیا، اولین نشانه قدرت انگلستان بود. در اواخر سلطنت الیزابت و در سال ۱۶۰۰ کمپانی هند شرقی تاسیس میشه که دارای حق انحصاری تجارت با جزایر و بنادر آسیا و آفریقا و آمریکا از دماغه امید نیک تا تنگه ماژلان بود که بعدها با پرتغالیها و هلندیها وارد رقابت شد.
ملکه الیزابت چون ازدواج نکرد و فرزندی نداشت، آخرین فرد از خاندان تودور بود که به سلطنت رسید و بعد از اون سلطنت به جیمز ششم، شاه اسکاتلند از خاندان استوارت رسید.
سلسله استوارت در انگلستان 1714-1603
دوباره بخاطر داستان ازدواجهای پادشاهان و شاهزادهها، بعد از مرگ الیزابت، تاج وتخت انگلستان به جیمز ششم پادشاه اسکاتلند به ارث میرسه که از حالا به بعد میشه جیمز اول در تاریخ انگلستان. بعد از این اتفاق دو پادشاهی اسکاتلند و انگلستان در نوعی اتحاد شخصی قرار میگیرن. یعنی بخاطر یک شخص که در راس امور دو تا کشور قرار داره، این اتحاد به وجود میاد. اما هیچ اتحاد رسمی وجود نداشت. یعنی پارلمانها این قضیه رو تصویب نکرده بودن و فقط بخاطر حضور جیمز اول این اتحاد وجود داشت. وقتی سلاطین سلسله استوارت روی کار اومدن، کشمکش بین قدرت مطلقه شاه و حق قانونگزاری پارلمان به اوج خودش میرسه.
پارلمان تلاش میکنه قدرت خودش رو بیشتر کنه و شاه هم نمیخواد فقط یک مترسک باشه. بخاطر همین نمایندگان پارلمان و شاه اختلاف نظرهایی پیدا میکنن. شاه مجلس رو منحل میکنه و این وسط اختلافات مذهبی همچنان وجود داشت و عامل خیلی از درگیریها و کشمکشها بود. یه روز علیرغم مصونیت نمایندگان، شاه با افسران گارد ملی خودش وارد مجلس میشه و قصد دستگیری بعضی از نمایندهها رو میکنه و این حرکت جیمز اول وضع رو بدتر میکنه. درگیری و جنگ بین دو طرف دور از انتظار نبود. حالا دیگه وقت اون رسیده بود که تمام افراد ملت انگلیس بین پادشاه و پارلمان یکیو انتخاب کنن.
سی نفر از لردها در پارلمان موندن و هشتاد نفر به دنبال شاه رفتن و بیست نفر هم بیطرف موندن. مالکین و دهقانها هم مثل لردها به دو دسته تقسیم شدن. لندن که شهری سختگیر و پروتستان بود طرف پارلمان رو گرفت و بقیه شهرها که کلیساهای بزرگی داشتن به حمایت از استقفهای خودشون سمت شاه رو گرفتن. مردم روستاها هم اكثرأ بیطرف موندن چون تا زمانیکه بتونن کشت کنن، درو کنن و محصولشون رو در بازار بفروشن، نوع حکومت واسشون مهم نبود. اقلیتهای مذهبی سمت پارلمان بودن، کاتولیکهای شمال و غرب سمت شاه بودن و کاتولیکهای جنوب و شرق هوادار پارلمان. خلاصه در این کشمکشها و انقلاب دهه 1640 عقاید و هدفهای هر دو طرف مبهم و مغشوش بود اما دو طرف مصمم بودن که از مواضعشون پایین نیان. با این حال جنگ بین سلطنت طلبان و پارلمانیها شکل خیابونی به خودش گرفت و انگلستان وارد جنگ داخلی شد.
فرار شاه و در نهایت اعدام او
شاه لندن رو ترک کرد و به سمت شمال انگلستان رفت تا با کمک حامیانش وضعیت رو سروسامون بده. از اونجاییکه طرفداران شاه، شوالیهها و سربازان کاربلد بودن، دو سال اول جنگ تقریباً به نفع پادشاه پیش میرفت. تا اینکه کمکم قدرت مالی پادشاه کمتر شد و پارلمان هم که منابع مالی بیشتری داشت و تونسته بود حمایت اسکاتلندیها رو هم بدست بیاره، کمکم بر وضعیت مسلط شد.
در سال 1644 و 1645 سپاه نوین که متعلق به پارلمان بود نیروهای حامی پادشاه رو شکست دادن و در نتیجه چارلز مجبور میشه در سال ۱۶۴۶ تسلیم بشه. البته بعد به اسکاتلند فرار میکنه اما اسکاتلندیها اونو زندانی میکنن. حواستون باشه در این سالها اختلافات مذهبی همچنان ادامه داشت و یکی از دلایل جبههگیریها که در جنگها بود. مثلاً یه طرف پیورتینها یا پاکدینان بودن که هدفشون پاکسازی کلیسای انگلستان از رسم و رسومات کلیسای کاتولیک رومی بود. یه طرف فرقه پرسبیتریهای اسکاتلند بودن که اونها هم به دنبال آزادی مذهبی خودشون در اسکاتلند بودن. چارلز با اونها مخالف بود و قصد داشت کلیسای انگلیکان یا همون کلیسای انگلیس رو به اسکاتلندیها تحمیل کنه و بخاطر همین پرسبیتریهای اسکاتلند در رده مخالفین شاه جیمز قرار میگیرن.
خلاصه این اختلافات مذهبی در یارکشیهای حین جنگ بسیار مؤثر بود. حتی بعد از پایان نبردها، یکی از عوامل اختلاف و دلیل به نتیجه نرسیدن مذاکرات بود. در این سالها انگلستان اصلا شرایط با ثباتی نداشت. شکست چارلز بساط دیکتاتوری پادشاه رو برچید، اما به پارلمان هم اجازه دیکتاتوری نمیداد یعنی پارلمان هم اونقدر قدرت نداشت که به تنهایی بتونه کار کنه. در واقع پارلمان بین مردم محافظه کار و یک ارتش رادیکال یا همون سپاه نوینی که از پیورتنها تشکیل شدهبود گیر کرده بود. پارلمان قصد داشت یک عهد نامه با پادشاه ببنده ولی برای اینکار قدرت لازم رو نداشت چون قدرت بیشتر دست ارتش نوین بود و این ارتش نوین هم تحت فرماندهی شخصی به اسم کرامول بود. خلاصه اینکه پارلمان تردید داشت شاه رو به قدرت برگردونه یا نه؟ اما کرامول مخالف اینکار بود و با ارتشش جلوی اینکار رو گرفت. درگیری کرامول با پارلمان هم رفته رفته بیشتر میشد.
چارلز از درگیریهای داخلی و فرصت به وجود اومده استفاده میکنه و به جزیره وایت در سواحل جنوبی انگلستان فرار میکنه. با فرار شاه، بالاخره بعد از کشمکشها، پیوریتنها و کرامول و ارتشش، کنترل پارلمان رو در دست میگیرن. شاه رو محاکمه میکنن و به جرم خیانت به کشور، در سال ۱۶۴۹ گردن زده میشه. اگه خاطرتون باشه قبلا در ویدئوی مربوط به تاریخ فرانسه هم گفتیم که لوئی شانزدهم، شاه فرانسه هم در سال 1793 بعد از انقلاب فرانسه گردن زده میشه. اما اینجا میبینیم که انگلیسیها تقریبا ۱۵۰ سال زودتر از فرانسویها شاهکشی میکنن و پادشاه خودشون رو گردن میزنن. بگذریم،
با اعدام چارلز، قرار میشه انگلستان به صورت جمهوری اداره بشه اما عملا یک دیکتاتوری نظامی برقرار میشه. کرامول از ترس پیروزی مخالفین، میترسید که انتخاباتی برگزار کنه که همه بتونن در اون رای بدن چون مطمئن بود که عده کمتری جمهوری که او به دنبالش بود رو میخوان. پس سالها با همین دیدگاه کشور رو اداره کرد و روز به به مخالفینش اضافه شد. انگلیسیها از قوانین خشک و متعصبانه او خسته شدن و افرادی که به دنبال برگردوندن سلطنت بودن هر روز بیشتر میشد.
کرامول در سال 1658 میمیره و پسرش به قدرت میرسه. اما در اون سالها کشور دچار هرج و مرج میشه و در معرض تجزیه قرار میگیره. به خاطر همین یکی از ژنرالها دوباره لندن رو اشغال میکنه، پارلمانی رو تأسیس میکنه و پسر چارلز، شاه اعدام شده رو از تبعید برمیگردونه تا پادشاه انگلستان بشه. با ورود چارلز دوم، انگلستان دوباره با نظام پادشاهی اداره شد. اما اینبار شاه و پارلمان کاملا شفاف درباره نقش خودشون مذاکره کردن. شاه نمیتونست از دادگاههای ویژه برای بازداشت و مجازات دشمنانش استفاده کنه و مثل قبل، نمیتونست بدون تصویب پارلمان قانون جدیدی وضع کنه و مالیات بگیره. شاه بجز در امور مالی میتونست در بقیه امور دخالت و اعمال قدرت کنه. خلاصه با این مذاکرات انگلستان دوباره صاحب پادشاه میشه. پادشاهی که خودش کاتولیک بود و ترجیح میداد با فرانسه کاتولیک همپیمان باشه تا هلندیهای پروتستان.
وارد جزئیات تصمیمات مذهبی و اتفاقات این دوران نمیشیم اما حوادث اون سالها طوری جلو رفتن که دوباره دو دستگی و اختلاف در کشور به وجود میاد که در نتیجه اون اولین احزاب سیاسی در انگلستان متولد میشن. طرفداران پادشاه شدن حزب توری Tory و به مخالفین شاه ویگ Whig گفتن و اینجوری این دو تا حزب روی کار اومدن. بعد از کشمکشها شاه پارلمان رو منحل میکنه و در نهایت توریها یا همون طرفداران شاه پیروز میشن. اون موقع انگلیسیها هنوز اون نوع از حکومت پارلمانی رو یاد نگرفته بودن که قدرت بین گروههای مخالف سیاسی دست به دست بشه، بدون اینکه پیروزی یک طرف، منجر به قتل و آزار و اذیت طرف مقابل بشه. از طرفی، پادشاه هم چون خیالش از کمکهای مالی فرانسه راحت بود، احتیاجی به بازگشایی پارلمان نداشت و تا زمان مرگش در سال ۱۶۸۵ پارلمان بازگشایی نشد.
انقلاب شکوهمند ۱۶۸۸
وقتی چارلز دوم میمیره برادرش جیمز دوم جانشین اون میشه. جیمز یک کاتولیک بود و قصد داشت انگلستان رو هم دوباره کاتولیک کنه. پس قانون پارلمان درباره اینکه کاتولیکها نباید به سمتهای دولتی راه پیدا کنن رو لغو میکنه. یعنی با اینکار عملاً داشت قانون رو زیر پا میگذاشت و زیر پا گذاشتن قانون هم یعنی اعلان جنگ با پارلمان. پس اینجوری مخالفانش و مخصوصاً پروتستانها دست به کار میشن و از ویلیام اورانژ هلندی میخوان که به سمت انگلستان بیاد و تاج و تخت رو از جیمز بگیره. ویلیام هم با اینکه هلندی بود ولی داماد جیمز هم محسوب میشد. یعنی شوهر ماری، یکی از دخترای جیمز دوم بود. ویلیام پاسخ دعوت رهبران پارلمان رو میده و با یک ناوگان جنگی به سمت انگلستان حمله میکنه.
با حرکت ویلیام به سمت لندن جیمز که تنها مونده بود تاج و تختش رو رها میکنه و به فرانسه فرار میکنه و اینجوری انقلاب انگلستان بدون خونریزی به ثمر میشینه. انقلابی که در سال ١٦٨٨ رخ میده و بهش انقلاب شکوهمند میگن. انقلابی که پایه سلطنت مشروطه در انگلستان رو محکم میکنه.با فرار جیمز دوم، ویلیام و همسرش ماری، همزمان بر تخت سلطنت تکیه میزنن و اعلامیه حقوق رو امضا میکنن. اعلامیهای که پارلمان آماده کرده بود و پادشاهان انگلستان هم اونو تایید میکنن. سندی که بر اساس اون قدرت و اختیارات پادشاه محدود، و در مقابل حقوق پارلمان بیشتر میشه.
اگه بخواهیم انقلاب شکوهند ۱۶۸۸ رو با انقلاب کبیر فرانسه که تقریباً صد سال بعد اتفاق میفته مقایسه کنیم، به جرات میتونیم بگیم که هیچ شباهتی با هم ندارن. در انقلاب فرانسه طبقات مختلف با هم در کشمکش بودن و روستائیان و شهریها علیه پادشاه و اشراف شورش کردن. اما در انقلاب انگلستان چنین چیزی نبود.
در واقع مسأله این بود که چه کسی باید حاکم باشه؟ شاه یا مجلس؟ کدوم کلیسا باید بر امور روحانی مردم حکومت کنه؟ کلیسای رٌم یا انگلیس یا مستقلین؟ در فرانسه مجلس ملی با واژگون کردن رژیم سلطنتی، فوراً به فکر ایجاد یک دولت مقتدر میفتن اما در انگلیس، هدف از انقلاب ۱۶۸۸ صرفاً محدود کردن اختیارات دولت به نفع مردم بود. در واقع انگلستان بخاطر شرایط جغرافیایی که داشت، از خطر هجوم سپاهیان خارجی، تا حدودی خیالش راحت بود و یجورایی از اغتشاشات داخلی هم در امان بود. پس تنها وظیفهاش این بود که از مذهب، آزادی و سعادت ملت خودش در برابر مداخلات بیجای دولت دفاع کنه.
بعد از مرگ ماری و همسرش ویلیام، تاج وتخت انگلستان به خواهری ماری، یعنی ملکه آن میرسه. در سال ۱۷۰۷ بعد از اینکه گفتیم انگلستان و اسکاتلند از طریق یک اتحاد شخصی و بخاطر وجود پادشاه که همزمان هم شاه اسکاتلند بود و هم شاه انگلستان، با هم متحد بودن، بالاخره پارلمانهای دوکشور هم رأی به ادغام دادن و رسمأ کشور بریتانیای کبیر متولد شد. در این سالها جنگهای جانشینی اسپانیا هم رخ میده که انگلستان در این جنگها مثل همیشه در نقش موازنه قدرت در اروپا ظاهر میشه که در نهایت در سال ۱۷۱۳ قرارداد صلح اوترخت امضا میشه جبل الطارق و جزیره مینورکا به انگلستان میرسه.
جرج یکم
اما با مرگ ملکه آن در سال 1714 دوباره مسأله جانشینی پیش میاد. طبق قوانینی که سالها قبل تصویب شده بود، هیچ شخص کاتولیک نباید پادشاه میشد. از آنجا که ملکه آن، یعنی ملکه بریتانیا و ایرلند بدون جاشین از دنیا میره، قرار میشه سوفیا، نوه جیمز یکم پادشاه بشه، اما اون دو ماه زودتر از ملکه آن میمیره و پسر اون جرج لوئیز که در اون زمان فرمانروای هانوفر بود با عنوان جرج یکم پادشاه بریتانیای کبیر میشه.
جالبه هیچ کدوم از همراهان پادشاه زبان انگلیسی نمیدونستن و درباریان و وزیران فقط به زبان لاتین مکاتبه میکردن. از اونجائیکه جرج ۵۰ ساله، آشنایی کمی با آداب و رسوم کشور جدیدش داشت و زبان انگلیسی هم نمیدونست خیلی زود از شرکت در جلسات هیئت وزیران انصراف داد. در واقع چون پادشاه بخاطر همون مسأله زبان، نمیتونست بر کابینه ریاست کنه، پس یکی از وزیران باید جانشین او میشد اون شخص هم کسی بود به اسم رابرت والپول. اولین نخستوزیری که در بریتانیا به این مقام میرسه.
دوران ۲۰ ساله نخستوزیری او صلح و آرامش و ثروت برای کشور به همراه داشت. اما دیگه انگلیسیها صلح و آرامش نمیخواستن و به دنبال گسترش قلمرو و امپراتوری بودن. پس دیگه در قرن هجدهم کشمکش و رقابت بین بریتانیا و بقیه قدرتها مثل فرانسه روز به روز بیشتر میشد. رقابت با فرانسه در کانادا و هند به اوج خودش رسیده بود. در این سالها و در نتیجه جنگهای هفت ساله بین قدرتهای بزرگ، مستعمرات بین قدرتهای بزرگ جابجا شد. مستعمرات فرانسه در شرق رود میسیسیپی، کانادا و جزیره گرنادا به بریتانیا واگذار شد و امپراتوری گورکانی هم منطقه بنگال رو به بریتانیا داد. خلاصه اینکه دوران سلطنت خاندان هانوفر دوران شکلگیری و قدرتگیری امپراتوری بریتانیا بود.
خاندان هانوفرا از سال ۱۷۱۴ تا ۱۹۰۱ در بریتانیا قدرت داشتن که آخرین اونها ملکه ویکتوریا بود. ملکه ویکتوریا به مدت ۶3 سال یعنی از سال ۱۸۳۷ تا ۱۹۰۱ ملکه بریتانیا بود. عصر ویکتور با گسترش امپراتوری بریتانیا و اوج انقلاب صنعتی همراه بود. گرچه در زمان او هم نظام حاکم بر بریتانیا، پادشاهی مشروطه بود و شخص پادشاه قدرت سیاسی کمی داشت، اما ویکتوریا تلاش میکرد تا بر نظر وزیران و کابینه اثر بذاره. هنوز در اون دوران دو تا حزب ویگ و توری روی کار بودن. البته این احزاب به معنای مدرن حزب سیاسی نبودن و بیشتر شبیه ائتلافهایی بودن که بر اساس منافع برخی افراد و گروههای خاص شکل میگرفتن.
گفتیم که ویگها به طبقه نوظهور ثروتمندان شهری و تاجران نزدیک بودن و توریها به اشراف زمیندار، کلیسای انگلیسی، اسکاتلند و شاه. بعدها حزب توری میشه همین حزب محافظهکار بریتانیا و ویگها هم پایه حزب لیبرال دموکرات رو میزارن. بعد هم حزب کارگر هم اضافه میشه و سالها قدرت بین این احزاب دست به دست میچرخه.
اما دیگه نه بصورت خونین و با کشتار. امروزه دیگه انگلیسیها یاد گرفتن که به قانون باید احترام بذارن و حتی پادشاه هم از این قاعده مستثنی نیست. انگلستان با استفاده از مجلس اعیان و مجلس عوام و قوانینی که اونا تصویب میکنن و پادشاه امضا و تایید میکنه، تونست خودش رو اداره کنه.
در واقع در بریتانیا، مقام سلطنت جنبه تشریفاتی داره. اگر چه خیلی از نهادهای حکومتی به اسم پادشاه فعالیت میکنن اما اختیارات اجرایی ندارن. یعنی پادشاه به طور اسمی اختیارات زیادی داره. اختیاراتی که بر اساس رسم و رسوم سابق در اختیار پادشاهان بوده. اما امروزه اختیارات اونها به بقیه نهادهای حکومتی واگذار شدن. پادشاه در انگلستان حتی حق رای و حق موضعگیری سیاسی و دخالت در امور حکومتی رو نداره.
در حقیقت طبق گفته خود رسانههای انگلیس، سلطنت در این کشور عامل وفاق ملی و همگرایی اجتماعیه نه یک نهاد حکومتی.
خلاصه این حوادث تاریخ بریتانیا اونا رو به اینجایی که الان هستن رسونده. یعنی داشتن دولتی که در راه صلاح مردم خودش حاضره به همه چیز پشت پا بزنه و هر تعهدی رو نقض کنه. گاهی با روسها پیمان میبنده،گاهی با عثمانی علیه روسها میجنگه. گاهی بخاطر منافع ملی خودش، برای اجرای عهدنامههایی که امضا کرده بهونه میاره و گاهی مستقیما در حوادث داخلی کشورهای دیگه دخالت میکنه.
اصلاً بخاطر همین کارها ایرانیها بهش روباه پیر میگن. یا اصطلاح دقیقترش میشه روباه پیر استعمار.