امیرکبیر قسمت 1
نمیدونم شما هم همیشه امیرکبیر و قائم مقام فراهانی رو با هم قاطی می کردید یا نه؟پدر امیرکبیر شخصی بود به اسم کربلایی محمد قربان. اصالت اونا از روستای هزاوه بود که از توابع شهرستان فراهان نزدیک اراکه.
کربلایی قربان، که گفتیم پدر امیرکبیرِ، آشپز یک خونواده اصیل و مهم در شهر فراهان بود. این خانواده، یا بهتره بگیم خاندان فراهانی، مدتها در دولتهای مختلف پست و مقام داشتن و بخاطر همین از فراهان به تهران نقل مکان کرده بودن و در این بین، کربلایی قربان، یا پدر امیرکبیر هم با این خونواده از فراهان به تهران اومده بود.کربلایی قربان به قائم مقام اول یعنی میرزا عیسی که به میرزا بزرگ هم شهرت داشت، خدمت میکرد و آشپز دربار میرزا بزرگ بود.پدر امیرکبیر ارادت خاصی به این خونواده داشت و تا سالها به اونها خدمت میکرد، بطوریکه بعدا شد ناظر آشپزخونه و بعد از اون در پیری هم قاپوچی یا دربان این خاندان شد.
فتحعلیشاه پسر زیاد داشت و هرکدوم از اونها رو والی یک منطقه کرده بود. یکی از این پسرای اون عباس میرزا بود که توی تاریخ ایران هم شخصیت بسیار تاثیرگذاری بود و فکر میکنم ارزش اینو داره که در یک ویدئوی جداگانه بهش بپردازیم.عباس میرزا علاوه بر اینکه والی ولایت آذربایجان بود، ولیعهد فتحعلیشاه هم محسوب میشد و قرار بود بعد از فتحعلیشاه، شاه ایران بشه.عباس میرزا وقتی برای حکومت به آذربایجان میره، خانواده فراهانی، یعنی میرزا عیسی رو هم با خودش به تبریز میبره و مقام وزارت در آذربایجان رو هم به میرزا عیسی میده.با مهاجرت میرزا عیسی، کربلایی قربان، پدر امیرکبیر هم با اونا به تبریز میره.
همین سالها تقریبا مصادف میشه با تولد امیرکبیر قصه ما. میگیم تقریبا همزمان با این دوره است، چون محل دقیق و زمان دقیق امیرکبیر مشخص نیست. پس ما هم براساس گفته مورخان، حدودی اعلام میکنیم که در همین سالها یعنی حوالی سال ۱۱۸۵ شمسی بوده باشه.اسم اصلی امیرکبیر، میرزا محمد تقی خان فراهانیه که بعدها لقب امیرکبیر رو میگیره و ما هم از حالا به بعد اونو با همین لقبش صدا میزنیم.
میرزا تقی یا همون امیر کبیر، تو خونه همین میرزا عیسی فراهانی رشد میکنه و با فرزندان او همبازی میشه و تحت تاثیر تربیت میرزا عیسی قرار میگیره. میرزا عیسی واسه فرزندانش معلم میگیره و امیر کبیر هم از همین فرصت استفاده میکنه و در کنار فرزندان میرزا عیسی سواد یاد میگیره و از اونجائیکه علاقه هم به درس و کلاس داشت، خیلی زود باسواد میشه و پیشرفت میکنه.
گرچه از دوره، کودکی و نوجوانی امیرکبیر چیزی زیادی معلوم نیست، اما همیشه داستان و روایاتی از اون دوران گفته شده. تو یکی از این داستانها؛میگن وقتی امیر کبیر کوچیک بوده، پشت در کلاس درس بچههای میرزا عیسی وایمیستاده و صحبتهای معلم رو گوش میکرده و یاد میگیره.یک روز که قائم مقام از بچههاش سوال میپرسه، هیچکدومشون نمیتونن جواب بدن و امیرکبیر بدون اینکه توی کلاسها شرکت کرده باشه جواب سوالها رو میده.
میرزا عیسی تعجب میکنه و میگه؛ تقی تو کجا درس خوندی؟اونم میگه که وقتی غذای آقازادهها برای اونها میآوردم، پشت در میایستادم و به درس گوش میدادم. بعد از قائم مقام اجازه میگیره که اونم در کلاس درس حاضر بشه و اینجوری میشه که معلم در کنار بچههای میرزا عیسی، به امیر کبیر هم درس میده و اینجوری امیرکبیر با کاغذ و قلم آشنا میشه و به عبارتی باسواد میشه.
تو اواخر عمر میرزا عیسی، امیر کبیر میشه منشی اون و نامههاییکه واسه میرزا عیسی میومد رو میخوند و نامههاییکه میخواست رو براش مینوشت. دلیل اینکار هم این بود که میرزا عیسی در اواخر عمر بخاطر پیری نمیتونست خودش درست بخونه و بنویسه. بخاطر همین امیرکبیر کارهای اونو انجام میداد و اینجوری هم از امورات کشور و کشورداری باخبر میشد.
میرزا عیسی یک پسر به اسم میرزا ابوالقاسم داشت که بعد از فوت عیسی، جانشین پدر میشه و به مقام وزارت در دستگاه میرزا عباس ولیعهد در تبریز میرسه. ابوالقاسم فراهانی، همون قائم مقام فراهانی مشهوره که هم توی اراک و هم توی تهران یک خیابان به اسمش هست.قائم مقام فراهانی زندگی پر فراز و نشیبی داره. در دوره جنگهای ایران و روسیه حضور داشت و توی تنظیم عهدنامه ترکمنچای هم نقش مهمی داشته و میگن این عهدنامه به خط خود قائم مقام فراهانی نوشته شده.
بعد از مرگ میرزا عیسی، پسرش هم به امیرکبیر اعتماد میکنه و اونو به عنوان منشی خودش انتخاب میکنه. امیرکبیر کمکم پیشرفت میکنه و در نهایت به مقام مستوفی نظام در آذربایجان میرسه. یعنی کسی که به حسابکتابها و هزینهها نظارت داره. یعنی عملا امیرکبیر، فرزند یک آشپز میشه شخص مورد اعتماد قائم مقام فراهانی و میرسه به مقامی که همه حساب و کتابهای حکومت در آذربایجان به دست اون بوده.تا اینجا امیرکبیر تقریبا ۲۲-۳ سال سن داشت و شده بود یک جوون کاربلد و مورد اعتماد. داستان زندگی اونو تا همینجا داشته باشید تا یه سری به حال و هوای اون دوران بزنیم.
گفتیم ایران توی دوتا جتگ از روس ها شکست خورده بودن که منجر به امضای دوتا عهدنامه گلستان و ترکمنچای شده بود. عهدنامه ترکمنچای تو سال ۱۲۰۶ خورشیدی امضا شده بود و توی این عهدنامه شخصی به اسم الکساندر گریبایدوف از روسیه خیلی تاثیرگذار بود.این گریبایدوف بعد از امضای عهدنامه، سفیر روسیه تزاری در تهران میشه و عملا ارتقا رتبه میگیره. وقتی گریبایدوف توی دفتر سفارت توی تهران بود، مردم تهران شورش میکنن و بخاطر عصبانیت از عهدنامه ننگین ترکمنچای به سفارت حمله میکنن.البته دلیل اصلی حمله این نبود. علت اون حمله یجورایی ناموسی محسوب میشد و که اگه اجازه بدید وارد این جزئیات نشیم.
خلاصه مردم خشمگین از دیوار سفارت بالا میرن و حتی آصفالدوله صدراعظم فتحعلیشاه هم نمیتونه جلوی مردم خشمگین رو بگیره و درنهایت وارد سفارت میشن و گریبایدوف رو به طرز فجیعی میکشن.حالا بعد از این حادثه، فتحعلیشاه و دربار به دست و پا میفتن. اونا میترسیدن که روسیه دوباره اینکار رو بهونه کنه و دوباره بخواد جنگی رو راه بندازه. بخاطر همین سریع یک هیئتی برای عرض غلط کردیم آماده میکنن تا بصورت رسمی برن و از امپراتور روسیه یعنی تزار نیکلای یکم، معذرت خواهی کنن و نامه عذرخواهی رسمی فتحعلیشاه رو هم به ایشون تقدیم کنن.جالبه نیکلای هم قبول میکنه و دیگه اینو بهونه نمیکنه تا دوباره با ایران بجنگه. البته دلایل دیگهای برای این تصمیم وجود داره که یکی این دلایل این بود که، اون موقع روسیه با عثمانیها درگیر بود و نمیخواست تو یک جبهه دیگه هم بجنگه.
حالا اعضای این هیات اعزامی کیا بودن؟! چون تعدادشون زیاد بوده پس معرفی نمیکنیمشون اما یکی از اونها میرزاتقی خان یا همون امیرکبیر بوده که با این هیئت به مسکو میره و این سفر عملا اولین سفر خارجه اون در سن ۲۲-۳ سالگی بود. این سفر برای امیر جوون کلی تجربه داشت و چشم اونو باز کرد. توی همین سفر امیر به همراه هیئت همراه از خیلی از جاهای روسیه دیدن کردن و پیشرفتهای روسیه رو از نزدیک دیدن.
از حوادث مهم دیگه در اون دوران، مرگ عباس میرزای ولیعهد بود. عباس میرزایی که قائم مقام فراهانی در دربار اون توی آذربایجان خدمت میکرد و امیرکبیر هم به واسطه قائم مقام فراهانی در آذربایجان خدمت میکرد.با مرگ عباس میرزا، پسر اون میرزا محمد جانشین اون در آذربایجان و همچنین ولیعهد فتحعلیشاه میشه. یعنی محمد میرزای ۲۸ ساله میشه ولیعهد شاه.یکسال بعد از این اتفاق، فتحعلیشاه هم بعد از ۳۷ سال سلطنت میمیره و حالا محمد میرزا تبدیل به محمد شاه میشه و دیگه بجای حکمرانی بر آذربایجان، بر کل ایران حکومت میکنه. و قائم مقام فراهانی هم که در سرکوب مخالفین محمد شاه نقش مهمی داشته، تبدیل میشه به صدراعظم جدید ایران. یعنی بعد از پادشاه عملا همه کاره کشور میشه.
اما بعد از یکسال محمد شاه، دستور قتل قائم مقام فراهانی رو صادر میکنه که نمیخواهیم به جزئیات این کاربپردازیم.پس ا زاین قضیه بگذریم بیایم جلوتر تا برسی به دوره ولیعهدی ناصرالدین میرزا که بعدا میشه ناصرالدین شاه.طبق رسم، ولیعهد پادشاهی رو والی و حاکم آذربایجان میکردن و ناصرالدین میرزای ۴ ساله رو هم والی آذربایجان میکنن. امیرکبیر هم همچنان در آذربایجان خدمت میکرده.وقتی ناصرالدین میرزای ولیعهد هشت ساله میشه، نیکلای اول که گفتیم امپراتور روسیه بوده، به سرزمینهای تازه تصرف شده خودش به ایروان میاد. محمد شاه هم ولیعهد هشت ساله رو به همراه هدایا و یک هیئت همراه برای عرض ادب به ایروان میفرسته که یکی از اعضای این هیئت کی بوده؟
میرزاتقیخان فراهانی، یا همون امیرکبیر. این سفر، دومین سفر خارجه امیرکبیر محسوب میشد که زود هم تموم شد.خب دیگه سالها رو کمی بیایم جلوتر تا برسیم به اقدام مهم بعدی امیرکبیر در اون دوران. یعنی سال ۱۲۲۲ شمسی که امیرکبیر شده بود یک فرد پختهی ۳۷ ساله.تو اون دوره امیرکبیر به نمایندگی از ایران به همراه یک هیئت بلند پایه و انور افندی به نمایندگی از امپراتوری عثمانی تو شهر ارزروم دور هم جمع میشن تا اختلافات مرزی که بین ایران و عثمانی، از زمان صفویان بجا مونده رو حل و فصل کنن. بجز نمایندگان ایران و عثمانی، نمایندگانی هم از روسیه و انگلستان حضور داشتن و نقش واسط رو بازی میکردن تا این مذاکرات به سرانجام برسه.
مذاکراتی که بیش از سه سال طول کشید و در نهایت معاهده ارزروم بین دو دولت بسته میشه که خود این جلسات و اتفاقاتی که در حین این ۳-۴ سال مذاکرات میفته خودشون داستانها زیادی داره که فکر میکنم هرکدومشون میتونن یک قسمت جداگونهای باشن. به هرحال امیرکبیر توی این معاهده تلاش میکنه از عثمانی امتیازاتی بگیره.
زیاد نمیخواهیم به جزئیات این عهدنامه بپردازیم، ولی فقط یک نمونه از مفاد اون رو که امیرکبیر با تدبیر و استدلال و پافشاری توی عهدنامه بیاره رو میگیم:دولت عثمانی خیلی تلاش کرد تا علاوه بر تصرف سلیمانیه، ساحل شرقی اروندرود که عشایر ایرانی اونجا سکونت داشتن و بندر خرمشهر رو جزو خاک عثمانی بیاره. عثمانیها، این وسط حمایت نمایندگان میانجی روس و انگلیس رو هم داشتن و با اینکه مدتهای زیادی بر سر همین موضوعات صرف شد، اما در نهایت با پافشاری امیرکبیر، عثمانیها نه تنها بطور صریح، حاکمیت ایران بر خرمشهر، آبادان و لنگرگاه رو به رسمیت شناختن، بلکه قبول کردن ساحل شرقی اروند رود همچنان در اختیار ایران بمونه.
جالبه سفیران روس و انگلیس هم درباره این عهدنامه و این چندسالی که درباره اون بحث میشد، مینویسن که اگه امیرکبیر نبود شرایط این عهدنامه جور دیگهای رقم میخوردگرچه بعد از این عهدنامه، افرادی اونو مبهم میخونن و به امیرکبیر خرده میگیرن، اما به گفته مقاله دیپلماسی امیرکبیر در ارزنه الروم به نوشته دکتر محمد امیر شیخ نوری، این افراد چون رقیب امیرکبیر در دربار بودن، درباره اون بد میگفتن.
خلاصه این پیمان بسته میشه و خیلی از اختلافات مرزی ایران و عثمانی حل و فصل میشه. گرچه همچنان بعضی از مشکلات باقی میمونن. اما بجز این موارد، شاید یکی از مهمترین آثار این مذاکرات، این بود که امیر کبیر رو با سیاستهای پرپیچ و خم و دسیسهها و حیلهبازیهای دیپلماتهای استعمارگر آشنا کرد و اونو آماده قبول یک مسئولیت بزرگتر کرد.
کمی بعد از این داستانهای معاهده و مذاکرات، محمدشاه که بیماری نقرس داشت، بعد از ۱۴ سال و سه ماه سلطنت، در قصر محمدیه میمیره.دوره مریضی محمد شاه سه ماه طول کشید و تقریباً در ۲۰ روز آخر دیگه مطمئن شده بودن که اون زنده نمیمونه. بخاطر همین، وزرای خود مختار انگلیس و روس برای آوردن ولیعهد جدید، فرستادههایی از تبریز به تهران میفرستن.
در همین احوال، حاج میرزا آقاسی هم که گفتیم صدراعظم محمدشاه مرحوم بود، هم به فکر نخستوزیری خودش بود و هم از دیگران میترسید که نکنه بلایی به سرش بیارن.وزیر مختار روس دالگوروکوف (که توی متون فارسی بیشتر به دالگوروکی معروفه) بعد از مشورت با کلنل فرانت کاردار سفارت انگلیس، قرار شد که بعد از رسیدن خبر مرگ محمد شاه سریع یکی از اعضای سفارت را به تبریز بفرسته تا ولیعهد را سریع به تهران بیاره تا جلوی فکر و خیال های درباریان را بگیره.اما تعدادی از همین درباریان برای اینکه خبر مرگ محمد شاه به شهر ها و روستا ها نرسه و ولیعهد تا مدتی از این خبر آگاه نشود، نیروهای مسلح خودشون را در سر راهها گذاشتن تا از عبور و مرور قاصدین جلوگیری کنند.
با این حال هیئتهای نمایندگی انگلیس و روس، منتظر مرگ شاه نشدند و قبل از مرگ شاه ماموری را به تبریز فرستادند.حاجی میرزا آقاسی هم که در تمام مدت نخست وزیری، با بی کفایتی و خرابکاری، همه مردم را اذیت کرده بود و برای حفظ مقام خودش، غیر از محمد شا،ه پشت و پناه دیگهای نداشت، از ترس حتی در مراسم کفن و دفن شاه هم حاضر نمیشه.بقیه امیران دربار، مثل میرزا یوسف مستوفی الممالک و عباس قلی خان والی، شبانه از قصر محمدیه به محل سفارت انگلیس در تجریش میرن و به بزرگان سفارت میگن که حاضرند تا ورود ولیعصر امور دولتی را در دست بگیرند و بعد از ورود ولیعهد، خدمتگزار او باشن ولی به هیچ وجه حاضر نیستند زیر بار حاجی میرزا آقاسی بروند و حتی حاضرند او را به قتل برسانند.
کاردار سفارت انگلیس هم بهشون گفت که باید نظر وزیر روسیه را هم جلب کنند.بخاطر همین، امرای دربار روز بعد با دالگوروکی ملاقات کردند و درنتیجه کاغذی را امضا کردند که این ها به ناصرالدین شاه وفادار بمانند، اما حاجی میرزا آقاسی باید به کلی از همه کارها کنارهگیری کند.دالگوروکی و کلنل فرانت قول دادند که حاجی را وادار کنند در قلعه عباسآباد بشینه و هیچ کاری نکنه. اما وقتی قرار داد به دست مهدعلیا، همسر محمد شاه و بهعبارتی مادر شاه جدید، یعنی ناصرالدین شاه رسید، دستور میده تا حاجی از وزارت عزل بشه و این ستور تمام امید حاجی رو ناامید میکنه.
روز بعد از افشای این قرارداد، حاجی بیخبر از عباس آباد به خانه خودش در ارگ تهران رفت و نزدیک ۱۲۰۰نفر از اتباع ماکویی و ایروانی را دور خودش جمع کرد. دروازه ها را بست و ارتباط شهر با بیرون را قطع کرد.مردم طهران قیام کردند و برای گرفتن انتقام شروع به زد و خورد کردن. هرج و مرج به وجود و درگیری بهوجود اومد و حاجی هم که دید اوضاع خوب نیست، به قصد آذربایجان از تهران به روستای یافت آباد میره.اما وقتی دید که رعیت اونجا هم بهش توهین میکنند، فهمید که با این اوضاع نمیشه بره آذربایجان. برای همین به حرم حضرت عبدالعظیم میره و اونجا تحصن میکنه و بست میشینه تا کسی کاری به کارش نداشته باشه و از اینجا به بعد دیگه کاری به حاجی میرزا آقاسی نداریم و اونم کاری به ما دیگه نداره.
تمام این حوادث در مدت سه روز اتفاق افتاده بود. بعد از اینکه امیران دربار مطمئن شدن حاجی دیگه نمیتونه کاری بکنه، جنازه محمد شاه رو از قصر محمدیه، به باغ لاله زار که در خارج تهران بود بردن.مهدعلیا هم به نیابت از پسرش، کارها را در دست گرفت و میرزا نصرالله صدرالممالک اردبیلی که با حاجی دشمنی داشت را، به وزارت منصوب میکنه.در همین اوضاع و احوال، یک مدعی دیگه هم برای وزارت پیدا میشه.میرزا آقاخان نوری وزیر لشکر سابق بود که در دو سال و اندی پیش، حاجی میرزا آقاسی اونو پیش محمد شاه مقصر کرده بود و بعد از چوب زدن او و مصادره ۱۲ هزار تومان پول، اونو به کاشان تبعیدش کرده بودند.
میرزا آقاخان نوری که در مدت این دوسال با برادرش در کاشان در حال تبعید به سر می برد و دائم برای برگشت به تهران دست و پا میزد اما به دلیل نفوذ زیاد حاجی میرزا آقاسی نتونسته بود راهی برای برگشت به تهران پیدا کنه.اما قبل از این که از تهران به کاشان بره نامه ای از ناصرالدین میرزا ولیعهد گرفته بود که وقتی به سلطنت برسه میرزا آقاخان را دوباره به وزارت لشکر بر میگردونه. به همین دلیل بعد از رسیدن خبر مرگ محمد شاه اون با استناد به همین دست خط ولیعهد، بدون اجازه دولتی وارد تهران شد و مهدعلیا که سابقه الفت با او را داشت،از ورود او به تهران خوشحال شد و دستور داد تعدادی به استقبال او بروند و منزلی در قصر خورشید به او داد و دست خطی به او نوشت که چون پدر آن وزیر لشکر به پادشاهان قاجار خدمت کردند ناصرالدین شاه نیز او را زیر نظر خود قرار میدهد.
امرای دربار صاحبان لشکری برای اینکه بعد از ورود ولیعهد چه کسی به مقام وزارت میرسه به دو دسته تقسیم شده بودند، یه دسته طرفدارای میرزا نصرالله نصر الممالک اردبیلی بودند که بیشتر از مردم آذربایجان بودند و دسته دیگر طرفداران الهیار خان آصف الدوله بودند. همه این اتفاقات توی تهران افتاده بودن و اونطرف توی تبریز، یعنی جاییکه ناصرالدین شاه ولیعهد حضور داشت، شرایط کمی متفاوت بود.
آغاز سفر ناصرالدین شاه از تبریز به تهران
در تبریز وقتی خبر به ناصرالدین میرزا ولیعهد رسید، وزیر خودش را صدا زد و به او دستور داد تا پولی جور کنه و قرض های ولیعهد در تبریز رو، که ۱۸ هزار تومان بود بده.علاوه بر اون یکم پول هم برای سفر از تبریز به تهران فراهم کنه.وزیر ناصرالدین میرزا یکم با خودش فکر کرد و اینور و اونور رفت ولی نتونست این پول رو جور کنه. درنهایت، ولیعهد، از میرزا تقی خان فراهانی یا همون امیرکبیر و خواست که این کار را انجام بده.امیر کبیر که کفایت و امانت داری او را همه مردم تبریز دیده بودند انجام این کار بزرگ را به عهده گرفت. و تونست این پول رو جور کنه.
حالا جدا از نحوه جور کردن این پول، یک نکته توی این داستان خیلی جالبه. ببینید وضعیت مملکت جوری بود که ولیعهد کشور برای سفر از تبریز به تهران، پول نداشته و باید قرض میکرده تا بتونه بره تهران و پادشاه بشه! و امیرکبیر تو این شرایط میره پول قرض میکنه تا براش خرج کنهخلاصه امیرکبیر وسایل حرکت را آماده کرد و شاه، همراه با سرانه کشوری و لشکری از تبریز به سمت تهران حرکت کردن. سفری که ۵۰-۶۰ روز طول میکشید و توی این سفرحفظ نظم، و جلوگیری از تجاوز نظامیان به مال مردم در طول راه، یکی از مشکل ترین کارها بود.
برای همین امیر در قدم اول به سپاهان و همراهان شاه دستور داد که در عبور از روستاها و زراعت های مردم، باید طوری رفتار کنند که خسارتی به کسی نرسد و اگه چهارپا کسی در زراعت رعیتی رفت، این حیوانات مال هر کسی که باشه، آن را باید به صاحب مزرعه بده، و اگر کسی به مال مردم دست درازی کرد، شکم او را پاره خواهم کرد.همه میدونستند که امیر مردی گزافه گو نیست و به حرفی که زده عمل میکنه. پس از ترس هم که شده، توی این سفر، نظم و انضباط همراهان شاه رعایت شد.
یه مورد دیگه از کارهاییکه امیرکبیر در مسیر انجام میده این بود که وقتی اونا در مسیر بودن، بهش خبر میرسه که دو نفر از کسانی که محمد شاه اونا را تبعید کرده بوده، بعد از شنیدن خبر مرگ محمد شاه، بدون اجازه از تبعیدگاه خودشون خارج شدند و به امید گرفتن مشاغل جدید نشستند. یکی از آنها میرزا نظر علی حکیم باشی بود و اون یکی هم که قبلا گفتیم، میرزا آقاخان نوری وزیر لشکر سابق بود.
امیر که میخواست در قدم اول زهرچشم از مدعیان خودش بگیره، و جلوی افسارگسیختگی و بی نظمی رو هم بگیره، میرزا نظر علی را که با ۶۰۰ سوار به اردوی ناصرالدین شاه در قزوین پیوسته بود را سریع به قم برگردوند و در اولین فرصت هم، دستخطی از طرف ناصرالدین شاه به میرزاآقاخان نوری نوشت و گفت چون دولت تورا به کاشان فرستاده بود و دولت فعلاً تو را نخواسته، باید مجدداً به آنجا برگردی.
این میرزا آقاخان هم که گفتیم مهدعلیا، مادر ناصرالدین شاه از حامیان اصلی بود و بجز مهدعلیا، دولت انگلیس هم مخالف برگشتن میرزاآقاخان به کاشان بودند، ولی میرزا اقاخان تصمیم گرفت دوباره به کاشان برگرده.ناصرالدین شاه در روز جمعه بیست و یکم ذی القعده سال ۱۲۶۴ قمری که میشه ۲۷ مهر ۱۲۲۷ خورشیدی، به تهران وارد شد و در روز بعد رسماً به تخت نشست و در همان شب، امیرکبیر را به صدراعظمی خودش انتخاب کرد. امیر کبیری که ناصرالدین شاه به سلطنت رسیدنش رو مدیون او بود و بدون امیرکبیر نمیتونست به پادشاهی برسه.
ادامه دارد…