کوه نور

ما تو این ویدئو به دنبال سرگذشت و تاریخچه پر رمز و راز این الماس عجیب و معروف  می‌گردیم.الماسی که بعضی اعتقاد دارند که برای صاحب خودش قدرت میاره، ولی خیلی‌های دیگر این‌طور فکر می‌کنند که هر کس به این الماس دست پیدا کند، سرنوشت خوبی نخواهد داشت  که حالا در ادامه وقتی سرگذشت الماس رو بدونید، خودتون متوجه میشید که مردم چرا اینجوری فکر می‌کنن. پس با ما به دنبال حقیقت قصه‌ی این الماس و صاحبانش همراه باشید.
مدت زمان ویدئو : 43:33
پخش ویدیو

کوه نور، الماسی نحس که هنوز بر سرش دعوا است

نادرشاه افشار بعد از حمله به هندوستان با خودش جواهرات و گنج‌های زیادی را به ایران آورد. در بین این جواهرات، الماسی وجود داشت که وقتی نادر چشمش به آن افتاد، از بزرگی و درخشش آن ناخودآگاه به اون الماس میگه: کوه نور.

ما تو این ویدئو به دنبال سرگذشت و تاریخچه پر رمز و راز این الماس عجیب و معروف  می‌گردیم، الماسی که بعضی اعتقاد دارند که برای صاحب خودش قدرت میاره، ولی خیلی‌های دیگر این‌طور فکر می‌کنند که هر کس به این الماس دست پیدا کند، سرنوشت خوبی نخواهد داشت  که حالا در ادامه وقتی سرگذشت الماس رو بدونید، خودتون متوجه میشید که مردم چرا اینجوری فکر می‌کنن. پس با ما به دنبال حقیقت قصه‌ی این الماس و صاحبانش همراه باشید.سرگذشت الماس کوه نور، خیلی جالب و هیجان‌انگیزه که قراره بهش بپردازیم ولی قبل از شروع ویدئو این نکته رو بگم که زحمت  گردآوری متن این ویدئو رو مصطفی برفه‌ای عزیز کشیده و تدوین اون رو هم ابوالفضل عسگرزاده عزیز انجام میده.ما قراره از این به بعد توی قسمت توضیحات ویدئوها، تمام افرادی که در تولید ویدئو کمکمون می‌کنن رو معرفی ‌کنیم.دیگه با این مقدمه بریم سروقت داستان الماس کوه نور.

اینکه این الماس به طور دقیق کی و کجا کشف شد را کسی نمی داند و معلوم نیست. حتی مشخص نیست که اون چه اسمی داشته، ولی اولین متن و سند تاریخی که در آن  نشانه‌ای از این الماس آمده کتاب بابرنامه است. کتابی در مورد سرگذشت بابر بنیانگذار حکومت گورکانیان هند، کسی که با اینکه هیچ وقت صاحب واقعی الماس نشد و فقط یک لحظه آن را دید و توی دستش گرفت، اما اسمش تا مدت‌ها روی الماس موند و این الماس تادمدتها به اسم الماس بابر معروف بود، تا اینکه نادرشاه این الماس رو می‌بینه که مثل کوهی از نور می‌درخشه.بیاید کمی عقب تر برویم، در قلعه گوالیُر، جایی که الماس قبل از رسیدن به دست بابر در بین گنجینه‌های بزرگ آنجا قرار داشته.این الماس را خاندان تومار به خاطر خدماتشان از علاءالدین خلجی دریافت کرده بودند. حالا علاالدین خلجی کی بوده که الماس رو دراختیار داشته؟درباره خلجی‌ها قبلا بطور خیلی مختصر توی ویدئوی تاریخ هند صحبت کردیم .علاءالدین خلجی دومین پادشاه افغان ترک تبار از خاندان غلجایی‌ها بوده که احتمالاً این الماس را در لشکرکشی های سال ۱۳۰۶ میلادی به جنوب هند، در مالی به دست آورده است.

حالا برگردیم به سراغ بابر. نسب بابر رو از یک سمت به تیمور و از سمت دیگر به چنگیزخان مغول می‌رسونن. اون بعد از قدرت گرفتن توی افغانستان و  شهر کابل، تو سال ۱۵۹۷ خودش را شاه معرفی میکنه، و  چند باری سعی کرد به شمال افغانستان و شهر سمرقند دست پیدا کند. اما بعد از ناامیدی از تصاحب این سرزمین‌ها متوجه سمت جنوب، و سرزمین ثروتمند هند میشه.در این زمان ابراهیم لودی از خاندان افغانی لودیه، بر شمال هند سلطنت می‌کردن. توی اون سالها، حاکم پنجاب به خاطر فشارهای ابراهیم و اختلاف‌هایی که با دولت مرکزی لودیه داشت، از بابر در برابر ابراهیم کمک خواست.بابر هم به همین بهانه دستور داد به پنجاب لشکرکشی کنند تا از اونجا با ابراهیم لودی بجنگن. در بین لشکر بابر، پسر محبوبش همایون هم حضور داشت که نقش مهمی در به دست آوردن الماس بازی میکنه که در ادامه بهش می‌رسیم.

سربازها و قشون بابُر، در ۱۲ آوریل ۱۵۲۶ به حوالی شهر بانیپت رسیدند و در طرف مقابل هم، ابراهیم لودی و متحد او بکراماجیت، مهاراجه گوالیور قرار داشتند. با اینکه تعداد افراد بابر خیلی از لشکر ابراهیم کمتر بود، ولی توانست آنها را شکست بدهد، به طوری که بعد از جنگ به روایت خود بابر پانزده تا شانزده هزار و به روایت بعضی دیگر از مورخین هندی چهل تا پنجاه هزار کشته در میدان باقی مانده بود که جسدهای ابراهیم و بکراماجیت هم در میان آنها بودن.بعد از این پیروزی، بابر همایون را با عده‌ای برای گرفتن گنجینه‌ی ابراهیم لودی به آگرا می‌فرسته که در این زمان، اطرافیان بکراماجیت به همراه ثروت او توی قلعه آگرا بودند. در این فاصله هیئتی به نمایندگی از بزرگان شهر از همایون استقبال کردند و از او خواستند که ساکنان شهر را ببخشد و عفو کند. همایون هم که خیلی علاقه‌ای به خشونت نداشت، کنار ساحل رود یمونا مقابل قعله اردو زد و دستور داد تا درهای قلعه را مهر و موم کنند که کسی گنجینه را از آنجا خارج نکند.

یک شب یکی از نگهبان‌ها به همایون اطلاع داد که زن و فرزندان مهاراجه گوالیور در حال فرار از قلعه دستگیر شده‌اند. همایون هم که هدفش گنجینه قلعه بود نه جان افراد قلعه، دستور داد تا آنها را آزاد کنند. همین مهربانی همایون باعث شد که آنها جواهرات و اشیا باارزشی به همایون هدیه بدهند.بابر توی بابرنامه میگه: «آنان داوطلبانه به پاس این رفتار همایون انبوهی جواهر و اشیای باارزش به او هدیه کردند، الماس مشهور، همانی که علاءالدین با خود آورده در بین این جواهرات بود. ارزش این الماس معادل دو روز و نیم خوراک کل ساکنین زمین است. همایون هنگامی که من به آگرا وارد شدم، الماس را به من پیشکش کرد، اما من همان لحظه آن را به او برگرداندم.»

البته یک روایت دیگر هم از نسخه خطی مربوط به خورشاه، سفیر گلکنده در دربار ایران آمده که، وقتی همایون وارد قصر سلطان شد، زنان خانواده ابراهیم شروع به گریه و زاری کردند. توی این شرایط همایون قول داد شرافت آنها محفوظ بماند.با این حرف مادر ابراهیم به اتاق دیگه‌‌ایی میره و با جعبه‌ای از جنس طلا برمیگرده و آن را با دستانی لرزان به همایون میده. همایون که جعبه را باز میکنه، الماس را داخل آن میبینه.اینکه کدام ماجرا در مورد به دست آوردن الماس درسته دقیقا معلوم نیست. اما بعد از تقدیم کردن این الماس توسط همایون به پدرش بابر، و به خاطر همین در دست گرفتن کوتاه این الماس توسط بابر، تا سال‌ها اسم الماس بابر روی این الماس گرانبها میمونه.

بعد از قدرت گرفتن و تثبیت امپراتوری گورکانیان در شمال هند، همایون به تیول خود یعنی بدخشان برمیگرده. به نوشته یکی از مورخین در همین دوران و به واسطه نزدیکی با مولانا محمد پرگالی، اعتیاد به تریاک پیدا میکنه، و همین اتفاق، ریشه خیلی از بدبختی‌های او در آینده و از دست دادن الماس میشه.تو سال ۱۵۲۹ ، خبر نادرستی از بیماری پدر به همایون رسید و همین خبر باعث شد تا بدخشان را به برادرش بسپره و به هند بره و همانجا بماند.همایون بعد از اینکه شش ماه به خوشگذرانی مشغول بود، به سختی مریض شد. بعد از مریضی، اونو که که به عنوان تیولدار در سامبال ساکن بود، به دهلی پیش پدر و مادرش بردند. اما اونجا، یعنی توی دهلی هم با هیچ درمانی حالش بهتر نشد.یکی از نزدیکان بابر به او گفت در این جور بیماری‌ها باید برای درمان چیز با ارزشی را فدیه بدهند. خب فدیه هم که می‌دونید، اصطلاحا به اون مالی که واسه حل یک مشکلی پرداخت میشه میگن. حالا اون مشکل می‌تونه آزادی اسیری باشه یا جریمه ارتکاب عملی.بر خلاف نزدیکان که اصرار داشتند الماس بابر را قربانی کنند، خود بابر اعتقاد داشت که ارزشمندترین چیز برای نجات جان همایون، جان خودشه، و بخاطر همین، بابر سه بار دور همایون گشت و تکرار کرد: درد تو به جان من بیاید.خلاصه به این صورت، لماس بابر باز هم پیش همایون باقی میمونه، اما انگار دعای بایر اثر میکنه و همایون بهتر میشه. اما خودش در ۲۶ دسامبر ۱۵۳۰ در سن چهل و هشت سالگی میمیره و پسر به تخت امپراتوری پدر مینشینه.

همایون به وصیت پدرش به برادرهایش اهمیت داد و حکومت قسمت‌هایی از قلمروش را به آنها سپرد. چیزی که بعدها یکی از عوامل از دست رفتن الماس بابر شد.چند سالی از به تخت نشستن همایون نگذشته بود که رقیب قوی به اسم فرید سوری، {فرید خان شیرشاه سوری (۱۴۸۶–۲۲ مه ۱۵۴۵) هم‌چنین معروف به شیرخان، بنیان‌گذار پادشاهی کوتاه‌مدت سوری در شمال هند بود.او از تبار افغان بود پایتخت خود را دهلی قرار داد.او با شکست دادن گورکانی‌ها در سال ۱۵۴۰ به قدرت رسید و در سال ۱۵۴۵ با مرگی ناگهانی درگذشت و اسلام‌شاه سوری جانشین او شد. گورکانی‌ها با ظهوری دوباره دودمان سوری را شکست دادند.از جنگجویان افغان قد علم میکنه. البته فرید سوری چون تونسته بود شیری رو با یک ضرب شمشیر بکشه، به شیرخان هم معروف بود.با اینکه همایون در ابتدای قدرت گرفتن شیرخان می‌توانست او را نابود کند ولی فریب سوگند وفاداری اونو میخوره.وقتی همایون به آگرا برمیگرده، شیرخان در همین فرصت، افغان‌ها را علیه حکومت گورکانیان، متحد میکنه. شیرخان اول به بنگال حمله میکنه و بر شرق گنگ مسلط میشه که بعد از این اتفاق، اسمش را از شیرخان به شیرشاه تغییر میده.بالاخره همایون در سال ۱۵۴۰ از  شیر شاه شکست میخوره و به لاهور فرار میکنه. البته اگه برادرای همایون بهش کمک می‌کردن اون شکست نمیخورد، اما برادرا اینکارو نمی‌کنن و همایون شکست میخوره به مدت چهار سال در بیابان‌های سند و راجستان به دنبال سرپناه آواره میشه.

در همین دوران آوارگی، خیلی‌ها با حیله قصد داشتند که الماس بابر را از چنگ او در بیاورند، ولی موفق نشدند و سرنوشت، الماس را برای اولین بار به سرزمین ایران امروزی برد.همایون که نتوانسته بود نیرو کافی برای بازپس گیری حکومت از دست رفته‌اش جمع کند، به پیشنهاد یکی از نزدیکانش برای کمک گرفتن و فرار از دست شیرخان به سمت ایران و دربار شاه طهماسب صفوی حرکت میکنه.وقتی خبر اومدن همایون به گوش شاه طهماسب میرسه، اون در ۱۵ جولای ۱۵۴۴ با جمع زیادی از سران مملکت. بیرون از دروازه‌های قزوین به استقبال همایون میاد.همایون از شاه طهماسب کمک میخواد و تقاضا میکنه  که شاه طهماسب برای پس گرفتت سرزمین و تاج و تختش بهش نیرو بده و اونو کمک کنه. اما  شاه طهماسب برای کمک به همایون یه شرط میذاره. شاه طهماسبب میگه به شرطی کمک می‌کنم که شیعه بشی. می‌دونید که در دوران صفویه، شیعه مذهب رسمی کشور ایران بود و پادشاهان صفوی خیلی بر روی این نذهب تعصب داشتن. خلاصه همایون اولش قبول نمیکنه، ولی بعد به واسطه یکی از بزرگان و به خاطر حفظ جان و بازپس‌گیری سرزمینش قبول میکنه و نامه‌ای به همراه یک رباعی، در مدح امام اول شیعیان برای شاه طهماسب میفرسته. البته همایون در طول سفرش به ایران، توی مشهد به مرقد امام هشتم شیعیان رفته بود و اونجا رو زیارت کرده بود.

شاه طهماسب اینها را به عنوان اعتقاد همایون به تشیع قبول میکنه و بهش کمک میکنه. اما همایون نمی‌خواست زیر دین شاه ایران باشد، برای همین یک روزی که دو شاه برای شکار بیرون رفته بودند، همایون الماس بابر و یاقوت‌های سرخ بدخشانی را که همراه داشت، توی یه  جعبه میذاره و به عنوان قدردانی به شاه طهماسب تقدیم میکنه.بعد از اهدا الماس مهمانی‌های زیادی توسط شاه طهماسب برای همایون برگزار شد که تصویر اون مهمانی‌ها در نقاشی تالار اصلی چهلستون اصفهان هم وجود دارد.خلاصه این طور شد که ؛

برای اولین بار کوه نور وارد خاک ایران امروزی شد

برای اولین بار این الماس وارد خاک ایران امروزی میشه؛اما مدت زیادی در ایران نمیمونه. با اینکه شاه طهماسب به جواهرات علاقه زیادی داشت، اما اعتقادات مذهبی او قوی‌تر بود و این باعث شد تا کمتر از سه سال بعد، یعنی در سال ۱۵۴۷، الماس بابر به دکن بفرسته و اونو به برهان نظام شاه، شاه احمدنگر، یکی از پنج ایالت دکن هدیه کند.اما دلیل این هدیه سخاوتمندانه هم جالبه. چون شاه احمدنگر، یعنی برهان نظام‌شاه شیعه شده بود و دستور داده بود تا خطبه‌ها با نام دوازده امام و شاه ایران خوانده بشه، بخاطر همین شاه طهماسب این هدیه ارزشمند رو به دکن می‌فرسته و قرار میشه این الماس به این طریق دوباره به هند برگرده.این هدیه توسط فردی به اسم آقا اسلام مشهور به مهترجمال برای برهان‌نظام شاه فرستاده شد. ولی او فقط نامه‌ی شاه طهماسب را تحویل میده و الماس را در وینجَیَنگَر میفروشه و برای خودش برمیداره.وقتی طهماسب از این ماجرا با خبر میشه دستورر دستگیری اونو میده ولی مهترجمال زودتر متوجه میشه و فرار میکنه.بعد از این اتفاق به دست مهترجمال، الماس بابر برای یک قرن از همه اسناد تاریخی گم می‌شود و سرنوشتش نامعلوم است.

بعدها واقعه نویس پرتغالی  گارسیا دو اُرتا در کتابش نوشته که از فردی قابل اعتماد شنیده که در وینجینگر الماسی به اندازه یک تخم مرغ کوچک دیده شد است که احتمالا این الماس همین الماس بابر بوده است.از آن طرف همایون با کمک نیروهای شاه طهماسب توانست حکومت هند را از جانشینان بی‌کفایت شیرشاه پس بگیرد و سلسله گورکانیان هند را نجات بدهد. همایون چون قبلا از برادرانش ضربه خورده بود، بعد از به قدرت رسیدن، ازشون انتقام میگیره و برادرش کامران را کور میکنه. رسمی که تا نسل‌ها در این خاندان میمونه و سالها باعث اتفاق‌های ناگواری در سلسله مغول گورکانی میشه.بعد از همایون پسرش اکبرشاه به سلطنت رسید‌ و بعد از او شاهزاده سلیم معروف به جهانگیر بر تخت می‌نشینه. چون قبلا درباره تاریخ هند صحبت کردیم، زیاد به جزییات این دوران نمی‌پردازیم و مستقیم میریم صد سال بعد، یعنی جائیکه دوباره سروکله الماس بابر پیدا میشه.بعد از مرگ جهانگیر، شاه جهان با حمایت پدر زن ایرانیش بر تخت حکومت میشینه و و بعدها بنای باشکوه تاج محل را در آگرا، به یاد همسر ایرانیش می‌سازه. اما توی همین دوره یک ایرانی دیگه وارد ماجرای الماس میشه.

محمدسعید اصفهانی، فرزند یک تاجر روغن بود. اون توی اصفهان شاگرد یک تاجر الماس میشه و با این کار سر از هند در آورد. اون کار وبار خودش را توی هند راه میندازه و تبدیل به یکی از افراد سرشناس گلکنده میشه تا جاییکه بهش لقب میرجمله رو میدن. توی سلسله مراتب مقامات اداری حکومت قطب‌شاهیان، بعد از پیشوا، مقام میرجمله دومین مقام محسوب میشد که محمدسعید به این مقام میرسه.حالا این قطب‌شاهیان کیا بودن؟! قطب‌شاهیان یکی از حکومت‌های محلی با مذهب بودن که توی شرق دِکن، همزمان با گورکانیان مغول حکومت می‌کردن. همزمان با قطب‌شاهیان، عادل‌شاهیان در بیجاپور و نظام‌شاهیان هم در احمدنَگَر حکومت می‌کردن که اونها هم حکومت‌های شیعه مذهب بودن.  بگذریم، نفوذ و قدرت میرجمله، به اندازه‌ای بود که برای خودش لشکری چند هزار نفری با توپ و تفنگ و فیل و سوار داشت و تجارت دریایی و کشتیرانی به خلیج فارس در انحصار او بود. او به عنوان حاکم کرناتَک خیلی از معادن الماس را در دست داشت و از این طریق ثروت زیادی رو به دست آورده بود. خب داستان میرجمله روتا اینجا داشته باشید تا دوباره برگردیم بهش.

از اونطرف توی دربار شاه جهان، رقابت بر سر جانشینی بالا گرفته بود و هرکس برای اینکه خودشو پیش شاه‌جهان عزیز کنه، هرکاری از دستش برمیومد انجام میداد.شاه‌جهان، داراشکوه رو به عنوان ولیعهد انتخاب می‌کنه که به مزاق بقیه شاهزاده‌ها خوش نمیاد. یکی از این شاهزاده‌ها اورنگ زیب بود که برای رسیدن به حکومت تلاش‌های زیادی می‌کنه ولی هیچ‌کدوم نتیجه نداده بودن، تا اینکه به سراغ میرجمله میره و با اون ارتباط میگیره. اورنگ زیب بارها توسط نامه‌هایی که به پدرش شاه‌جهان می‌نویسه، میرجمله رو بهش معرفی می‌کنه و میگه که این شخص با قدرتی که داره میتونه به امپراتوری مغول کمک کنه. خود میرجمله هم دلش میخواست به این امپراتوری بپیونده و دلشش میخواست که این اتفاق بیفته.در همین بین محمدامین، پسر میرجنله بخاطر کارهایی که کرده بود توی شهر گُلکُنده در دربار قطب‌شاهیان زندانی میشه. وقتی این خبر به شاه‌جهان میرسه، نامه‌ای رو به محمدسلطان، حاکم گُلکُنده ممی‌فرسته و میرجمله و خونواده اون رو تحت حمایت خودش اعلام می‌کنه و همزمان اورنگ زیب رو هم میفرسته تا گلکنده رو فتح کنه. بالاخره بعد از محاصره شهر، محمد سلطان در سال ۱۶۵۶ تسلیم میشه که بعد از این اتفاق میرجمله برای گرفتن عنوان وزارت به آگرا، پیش شاه جهان میره.وقتی میرجمله به دیدار شاه جهان میرسه، امپراتور بر تخت طاووس نشسته بود که توی همین دیدار، میرجمله الماسی را به شاه جهان هدیه میکنه که همان الماس بابر بود که گفتیم صد سال ازش خبری نبود.

خلاصه دوباره سرنوشت این الماس را به دست شاهان گورکانی می‌رسونه. اما مثل اینکه این الماس زیاد برای شاه جهان خوش‌یمن نبود. اورنگ زیب به همراه برادرش مرادبخش دست به شورش زدند و بعد از شکست داراشکوه ولیعهد و فراری دادن او، پدر را مجبور به ترک تخت و حکومت میکنه و خودش را در سال ۱۶۵۸ شاه می‌نامه.شاه جهان بعد از خلع و تا زمان مرگش در سال ۱۶۶۶ در اتاق خودش زندانی بود. بعد از مرگ او. الماس بابر و بقیه جواهراتش به اورنگ زیب میرسه.اورنگ زیب بعدها به دکن میره و همانجا هم  تا آخر عمرش میمونه و هیچ وقت به دهلی یا شمال هند برنمیگرده تا در نهای در شهر احمدنگر در سال ۱۷۰۶ از دنیا میره.با مرگ اورنگ‌زیب دوران اقتدار حکومت مغول هم از بین میره و بعد از او دیگر هیچ پادشاه قدرتمندی روی کار نیامد. بعد از اورنگ‌زیب بارها شاهد کور شدن، زندان افتادن و کشته شدن شاهان و جانشینان او هستیم. در تمام این دوران هم الماس بابر جایی در خزانه قلعه سرخ قرار گرفته بود.در ادامه ماجرای الماس باید به ۲۲ سپتامبر ۱۷۱۹ برویم، زمانی که محمدشاه دوازدهمین شاه مغول و ششمین بعد از اورنگ‌زیب به تخت نشست. شاهی عیاش و خوشگذران که همه کارها را به مشاوران سپرده بود.در همین دوران افول قدرت در هند، توی ایران اتفاقات دیگری در خال رخ دادن بود. در سال ۱۷۲۲ شاه سلطان‌حسین صفوی از محمود افغان شکست میخوره و اصفهان پایتخت صفویان به دست افغان‌ها میفته و پسرش طهماسب به قزوین فرار میکنه.طهماسب دوم به دنبال پیدا کردن نیرو برای باز پسگیری حکومت شهر به شهر پیش میره تا در خراسان، جوانی قدرت مند و جنگجو به اسم نادر قلی به او ملحق میشه. نادرقلی همان کسیه که بعدها نادرشاه میشه که سرنوشت الماس بابر با او گره خورده.بعد از اینکه در سال ۱۷۳۶ خودش شاه میشه برای انتقام از افغانها و گسترش حکومتش به سمت قندهار حرکت میکنه. اما قبل از رسیدن به آنجا، نامه‌ای رو به سلطان محمد، پادشاه مغولی هند می‌فرسته و از او می‌خواد تا افغان‌های فراری را به هند راه ندهد. اما بعد از محاصره قندهار و فرار افغان‌های غلجائی به هند، محمدشاه جلوی ورود آنها را نمی‌گیره و به درخواست نادر اهمیتی نمیده و وقتی نادر دوباره از اون میخواد که اونها رو اخراج کنه، محمد شاه جوابی به او نمیده.

چون محمدشاه سلطنت نادر را به رسمیت نمی‌شناخت و امیدوار بود که این غاصب سلطنت صفویه در قندهار شکست بخوره، توجهی به فرستاده‌های نادر نمی‌کنه.اما از آن طرف، نادر بعد از یک دوره طولانی محاصره ، بلاخره قندهار را فتح میکنه و سران اونها رو به مازندران تبعید می‌کنه.بعد از این فتح و رفتار نادر، خیلی از جوان‌های افغان به لشکریان او ملحقق میشن که در بین اونها جووانی باهوش به نام احمد بود که بعدها سرنوشت الماس بابر با او هم هم‌مسیر میشه.نادر بعد از پیروزی در قندهار به دنبال افغان‌های فراری به سمت هند حرکت کرد و در نهایت در سال ۱۷۳۹ در نبرد کرنال سپاه محمدشاه رو شکست میده.بعد از جنگ نظام‌الملک آصف‌جاه از رجال باقی مانده از دوران اورنگ‌زیب که حالا نایب‌السلطنه محمدشاه بود، به اردوگاه نادر آمد و زمینه صلح را در مقابل دادن غرامت آماده کرد. روز بعد خود محمدشاه به اردوگاه نادر آمد و نادر مثل یک شاه معمولی، نه یک شاه شکست خورده و با احترام با او رفتار کرد و به استقبالش آمد.در نتیجه این صحبت‌ها قرار شد که در چند نوبت، هندی‌ها به ایران غرامت بدن. اما محمدشاه به بهانه اینکه در توان دولت او نیست، چیزی پرداخت نکرد.نادر یکبار دیگه از محمدشاه خواست که به اردوگاه او بیاید، ولی این بار با تکبر و غرور با او رفتار میکنه و بعد از زندانی کردن او، به سمت دهلی حرکت کردند.محمد شاه زودتر به دهلی فرستاده شد تا مقدمات استقبال از نادر را فراهم کند. احتمالا نادر در دربار دهلی با دیدن جواهرات و سنگ‌های به کار رفته در تخت طاووس حدس زده بود که چه گنج‌هایی در دربار محمدشاه پنهانه.نادر بعد از ورود، امپراتوری محمدشاه را به رسمیت می‌شناسه و فقط غرامتش رو طلب می‌کنه و تاج و تخت رو به خود محمدشاه واگذار می‌کنه.بعد از این کار، محمد شاه گنجینه‌ای که حاکمان دهلی جمع کرده‌ بودند را برای هدیه و آرزوی سلامتی به نادر میده.به دستور نادر طهماسب خان جلایر مأمور انتقال این هدایا و غنائم میشه. اما روز بعد، شورشی از طرف هندی‌ها رخ میده که باعث عصبانیت نادر میشه که باعث میشه تا دستور قتل‌عام مردم را صادر کنه. در نهایت، با وساطت نظام‌الملک، بعد از چند ساعت این دستور رو لغو می‌کنه ام جمعیت زیادی در همین جند ساعت کشته میشن.اما درباره الماس دوتا روایت وحود داره. یکی اینکه میگن. یکی از زنان محمدشاه، که از کنار گذاشته شدن خودش ناراحت بود برای انتقام به نادر محل پنهان کردن الماس را میگه و میگه که محمدشاه اونو بین دستاری که روی سرش میبنده قایم کرده.نادر هم به بهانه ایجاد دوستی و برادری، طبق یک رسم قدیمی، درخواست میکنه که دستارهایشان را با هم عوض کنند؛نادر بعد از اینکه به محل اقامتش برمیگرده دستار را باز میکنه و بعد از دیدن زیبایی و درخشش این سنگ،ناخودآگاه میگه: «کوه نور»هر چند برای این روایت هیچ مدرکی وجود ندارد ولی خیلی‌ها اینو به روایت دوم ترجیح می‌دهند.

اما تو روایت دوم اومده که، محمدشاه برای نجات تاج و تختش، خودش این الماس را به نادر تقدیم کرده است. اگر این روایت دوم درست باشد، الماس بابر که از این به بعد نامش کوه نور می‌شود، برای بار دوم، برای نجات پادشاهی خاندان گورکانی هند به دست ایرانی‌ها می‌افتد.بعد از بازگشت نادر از هند، اخلاقش تغییر می‌کنه و به همه بدبین میشه و حتی پسر خودش رو هم کور می‌کنه.نادر تو یکی از لشکرکشی‌هایش در نزدیکی‌های قوچان، اردو زده بود که مطمئن میشه  قراره سوءقصدی علیهش اتفاق بیفته. در شب ۱۹ ژوئن ۱۷۴۷ احمد خان ابدالی را به چادرش احضار میکنه. احمدخان همون جوونی بود که تتوی قندهار به ارتش نادر ملحق شده بود و حالا جزو بزرگترین و معتمدترین سرداران نادر شده بود. نادر به احمدخان میگه که قراره سرداران عیله من سوقصد کنن، پس با نیروهای مورد اعتماد خودت برو اونها رو دستگیر کن. اما قبل از اینکه احمدخان بتونه اینکار رو بکنه، اون افراد نادر رو به قتل میرسونن و احمد خان دیر میرسه.بعد از این اتفاق. احمدخان ابدالی با نیروهای خودش، سپاه نادر رو ترک می‌کنه و مهرسلطنتی نادر و الناس کوه نور و بقیه غنائم نادر رو با خودش به قندهار میبره و اونجا حکومت ابدالی‌ها یا درانی‌ها رو تاسیس می‌کنه.

یکی از داستان‌های غم‌انگیز در مورد الماس کوه نور، ماجرای شاهرخ میرزا نوه‌ی نادر است. شاهرخ توسط قاجاریان برای اینکه محل اختفای الماس کوه نور نشان بدهد، ابتدا کور و سپس انقدر شکنجه شد تا اینکه زیر این شکنجه‌ها به قتل رسید و هیچ کس هم حرف او را باور نکرد که این سنگ سالها قبل به افغانستان برده شده است.

کوه‌نور در افغانستان

احمدشاه در طول سلطنتش چندین بار به هند حمله کرد که یکی از آنها که به نبرد سوم پانیپت معروف شد، اهمیت بیشتری دارد. در این زمان مراتهه‌ها از هندی‌های حاکم در دکن، که از زمان اورنگ‌زیب مدام علیه شاهان مغول گورکانی دست به جنگ می‌زدند، قدرت گرفته بودند، قدرت گیری و پیشروی آنها به سمت شمال به حدی بود که رویاروی نیروهای افغان قرار گرفتند. مراتهه‌ها در پانیپت از احمدشاه شکست خوردند که. این پیروزی احمدشاه به نفع گورکانیان تمام شد و آنها دوباره در مسند قدرت هند باقی ماندند.چیزی که این جنگ را مهم کرده است، امکان نفوذ بیشتر انگلیسی‌ها در هند بود. چون اگر مراتهه‌ها قدرت را به دست می‌گرفتند، احتمالا به خاطر حس میهن پرستی بیشترشان اشاید می‌توانستند با اتحاد هندوها، نفوذ و استعمار انگلیس را در هند شکست بدهند.همین نفوذ بیشتر انگلیسیها، بعدها کوه نور را به جایی بسیار دورتر از وطن اولیه‌اش برد.

با مرگ احمدشاه در سال ۱۷۷۲، حکوتمت درانی‌ها و همچنین کوه‌نور. شخصیت اصلیی داستان ما، به مسر او یعنی تیمور میرسه و همچنان در خاندان درانی‌ها باقی می‌مونه.. بعد از تیمور حکومت به زمان‌شاه میرسه که در این سالها. سیک‌ها قدرت گرفته بودن و علیه حکومت مغولی هند و درانی‌ها می‌جنگیدن. سیک‌ها به رهبری رنجیت سینگنیروهای زمان‌شاه رو در پنجاب شکست میدن.زمان شاه بر خلاف پدر و پدربزرگش زیاد به مشورت با رؤسای قبایل اهمیتی نمی‌داد، به همین خاطر آنها با محمود،برادر  زمان‌شاه همدستی کردند و علیه اون دست به قیام زدند.زمان شاه که بهترین نیروهایش تحت فرماندهی برادر تنی‌اش شجاع در پیشاور بود، کوه نور و بقیه خزانه را برداشت و به سمت پیشاور حرکت کرد اما در طول مسیر توسط میزبانش اسیر و زندانی میشه. زمان‌شاه قبل از منتقل شدن، کوه نور را در سوراخی در دیوار زندانش پنهان میکنه.وقتی  زمانشاه رو پیش محمود میبرن، اونو کور می‌کنن. اما بالاخره  شجاع میرزا تو سال ۱۸۰۳ محمود شاه رو شکست میده و کابل رو فتح میکنه و برادرش، یعنی زمانشاه رو نجات میده. بعد از آزاد کردن زمانشاه، محل پنهان کردن کوه نور رو ازش میپرسه و اونم بهش آدرس رو میگه و از این تاریخ به بعد، شاه شجاع میشه صاحب این الماس بی‌نظیر.

توی  این دوران ترس انگلستان از ارتباطات فرانسه و ایران و صلح فرانسه و روسیه و امکان تهاجم اونها به سمت هند زیاد شده بود. انگلستان از یک طرف سعی کرد با ایران و از طرف دیگر با رنجیت‌سینکه و شاه‌شجاع ارتباط برقرار کند.پس، انگلستان با رینجیت‌سینگه پیمان دوستی میبنده و طی آن بخشی از مناطق سیک‌نشین، تحت حکومت بریتانیای هند در آمد. از طرف دیگر انگلستان با ایران هم توانست در ۱۸۰۹ معاهده‌ای ببندد و ایران تحت نفوذ انگلیس در بیاید.این وسط، شاه‌‌شجاع هم به امید پیداکردن حمایت انگلستان، با سفیر آنها در پیشاور ملاقات میکنه.‌توی این ملاقات، کوه نور و جواهرات زیاد، لباسها و تاج و تخت او را با شکوه کرده بود. ولی این شکوه ظاهری بود و از درون بسیار شکننده‌ بود.نیروهای او از محمود برادرش، یعنی شاه قبلی شکست خورده  بودن و محمود و نیروهاش به سمت پایتخت در حال پیشروی بودن.شاه‌شجاع هم بعد از بستن معاهده انگلیس- افغان در سال ۱۸۰۹  به سمت  کابل حرکت کرد ولی قبل از رسیدنش، محمود آنجا را گرفته بود.شاه‌شجاع بعد از شکست با برداشتن کوه نور و بقیه جواهرات سلاح‌هایش را در میدان جنگ رها میکنه و به سمت کوه‌ها فرار میکنه.

شاه شجاع دوباره تو سال ۱۸۱۰ پیشاور را فتح میکنه و برای شش ماه آنجا مقاومت مییکنه و توی این مدت کوه نور رو به همسر سوگلی‌اش، یعنی وفابیگم میده.شجاع دوباره شکست میخوره و اسیر میشه و وفا بیگم به همراه بقیه زنان و زمان‌شاه در قلمرو رنجیت سینگ، در تبعید زندگی می‌کردن. وفابیگم که میدانست اگر شجاع را پیش محمود ببرند حتما کورش می‌کنن، به رنجیت سینگ میگه که اگه شجاع رو نجات بده و نذاره اونو پیش محمود ببرن، کوه نور رو به اون میده.رینجیت‌سینک هم با فرستادن افرادش شاه‌شجاع را نجات میده و به لاهور میاره.بعدش  از شاه‌شجاع به خوبی استقبال می‌کنه.  وقتی شجاع مستقر میشه، رنجیت سینگ، نماینده‌ای رو برای گرفتن کوه نور پیش او می‌فرسته. ولی شاه شجاع میگه که جای کوه نور را نمی‌داند.بعد از تلاشهای زیاد و دادن وعده‌های مختلف توسط رینجیت‌سینگه، بالاخره در ازای کمک به شجاع برای پس‌گیری حکومتش،اونها اعلام همبستگی و اتحاد کردند و دستارهای خود را با هم عوض می‌کنن و بعدش شاه‌شجاع کوه نور را به رینجیت‌سینگه تحویل میده.البته این حکایتیه که خود شاه‌شجاع تعریف کرده، ولی قصه دیگری هم وجود دارد.میگن، بعد از اینکه شاه شجاع درخواست رنجیت‌سینگ برای کوه نور رو پشت گوش میندازه، رینجیت‌سینکه به شجاع و خونواده‌اش فشار میاره و شرایط زندگی رو برای اونها سخت میکنه تا درنهایت شاه‌شجاع مجبور میشه کوه نور رو به رنجیت‌سینگ بده و بعد از مدتی، بقیه جواهرات و اموال اونو هم مصادره میکنه و اینطوری میشه که  الماس از دست حکومت افغان‌ها خارج میشه و صاحب جدیدی پیدا میکنه.بعد از رفتن شجاع افغانستان دچار آشفتگی شد و حکومت بارها دست به دست گردید. حتی یک با  دیگر شاه‌شجاع هم توانست دوباره به قدرت برسد ولی در نهایت در جلال‌آباد کشته شد.

کوه‌نور در اختیار سیک‌ها

رینجیت‌سینگه بعد از به دست آوردن الماس کوه نور، مهمانی بزرگی میگیره و آن را با غرور به درباریان نشان میده. او کوه نور را به خزانه دارش میده، اما چون نمی‌توانست زیاد آن را از خودش دور نگه دارد، دستور میده تا اون را برای تزیین روی دستارش نصب کنند. مهاراجه دستار را روی سرش میذاره و بر فیلی سوار میشه و به خیابان‌های شهر میره تا همه آن را ببینند. کوه نور همیشه همراه او بود و آن را درون صندقچه‌ای قفل شده نگه می‌داشت که فقط خزانه‌دار او و معاونینش از جای آن خبر داشتند.رینجیت‌سینگه بغد از اینکه سه چهار باری که کوه نور را بر روی دستار استفاده کرد، دستور داد آن را برای تزیین سمت راست افسار اسب محبوبش لیلی استفاده کنند، تا بتواند همیشه در حال سوارکاری با تنها چشم سالمش آن را زیرچشم داشته باشد. او چند باری هم الماس را به میهمانان خارجی‌اش نشان داد و از آنها در مورد زیباییش سوال میکنه.رینجیت‌سینگه بعد از سکته‌ای که در ۱۸۳۵ زده بود، نیمی از بدنش فلج شده بود و داشت به سمت مرگ پیش می‌رفت. تو سالهای ۱۸۳۷ و ۱۸۳۸ بعد از دو سکته دیگر عملا رو به مرگ بود و شروع به خیرات کرد. توی همین حال بود که نزدیک بود کوه نور را هم از دست بدهد.داستانش هم از این قرار بودکه، چند روز قبل از مرگ مهاراجه، یکی از سردارانش که به عیادت او آمده بود، از اون میپرسه که آیا میخوای الماس کوه نور رو برای کریشنا به معبد جاگانات هدیه بدی؟ که رینجیت‌سینگه سرش را به نشانه تایید تکان میده.تو این دوره، فرزند خزانه دار قبلی‌، جای پدرش را گرفته بود و خزانه‌دار دولت شده بود. خزانه‌دار با خودش فکر میکنه که این الماس دارایی کشور است و به جانشینان مهاراجه تعلق دارد و از دستور سر پیچی میکنه که همین امر باعث شد که صدراعظم هندوی رینجیت‌سینگه از او کینه کند و بعد از مرگ او، خزانه‌دار را زندانی کنه.

با مرگ رینجیت‌سینگه، حکومت پنجاب بین فرزندانش دست به دست شد و درگیری‌ها و تفرقه باعث شد تا بلاخره سرزمین پنجاب هم به قلمرو هند بریتانیا اضافه شود.فرزندانش همگی عمر و حکومت‌های کوتاهی داشتند و مثل بقیه صاحبان قبلی الماس، رقابت بر سر قدرت به برادرکشی و قتل‌های خانوادگی میرسه و باعث نابودی آنها میشه.در تمام مدت کشمکش بر سر جانشینی شیر پنجاب، انگلیس حضور سیاسی و نظامی خودش را در پنجاب افزایش میده که درنهایت منجر به جنگ اول انگلیس- سیک در ۱۰ فوریه ۱۸۴۶ میشه و این جنگ با پیروزی نیروهای انگلیسی همراه میشه.فرماندار کل نیروهای انگلیسی با اینکه قسمتی از پنجاب را تصاحب کرد ولی مایل بود هنوز پنجاب به عنوان یک کشور مستقل باقی بماند و حائلی بین کشورهای آسیای مرکزی و قلمرو بریتانیا باشد.پس، دالیپ‌سینگه فرزند خردسال رینجیت‌سینگه را آخرین پادشاه پنجاب اعلام کردند و فرماندار، خودش الماس را بر بازوی او میبنده. اداره پنجاب را هم به شورای نیابتی تحت نظارت نماینده برتانیا دادند، اما این پادشاهی هم دوام زیادی نداشت. چون در اواخر ۱۸۴۷ توی بعضی از ولایت‌ها وقایعی رخ میده که باعث شورش جدیدی میشه که نتیجه‌اش جنگ دوم انگلیس- سیک بود.که اینبار هم سیک‌ها شکست خوردند و تسلیم شدند.در نتیجه این جنگ در ۲۹ مارس ۱۸۴۹ انگلیسی‌ها به بهانه ایجاد آرامش و صلح در پنجاب پایان استقلال حکومت پنجاب را اعلام کردند و رسما این سرزمین هم به هند بریتانیایی اضافه شد.در سندی که این الحاق رو تایید می‌کنه یک نکته برای ما بسیار مهمه. توی یکی از بندهای سند الحاق آمده که مهاراجه لاهور باید سنگ کوه نور را به ملکه‌ی انگلستان تقدیم کند.

بعد از امضای این عهدنامه، لرد دالهوزی،  طی نامه‌ای به مافوقش می‌نویسه: «هرروز پیش نمی‌آید که یک ماموردولت، چهارمیلیون تبعه به اتباع امپراتوری بریتانیا بیفزاید و سنگ قیمتی تاریخ امپراتوران مغول را بر سر  تاج ملکه خود قرار دهد و این خدمتی است که من انجام دادم.» و بالخره، با یک سری اقدامات پنهانکارانه و امنیتی، کوه نور در ۶ آوریل ۱۸۵۰ در بندر بمبئی، تحویل کشتی مدیا میشه و برای همیشه خاک آسیا رو  ترک می‌کنه.به نظر می‌رسه شومی این الماس، در طول مسیر هم همراهش بوده و مثل بقیه صاحبان قبلی‌اش کشتی رو هم درگیر میکنه. توی این سفر، وبا در کشتی شیوع پیدا می‌کنه و تعدادی از خدمه بر اثر آن از بین میرن و یک بار هم در طول مسیر، دوازده ساعت تمام در توفانی وحشتناک گیر می‌کنه که دو قایق پارویی و نرده‌های کشتی از دست میدن.

کوه نور در اختیار انگلیسی ها

طی مراسمی مخصوص، رئیس و نایب رئیس کمپانی هند شرقی، الماس کوه نور رو در ۳ جولای۱۸۵۰ را به ملکه ویکتوریا تحویل دادند. جالبه، بعد از تحویل دادن کوه نور به ملکه، دو تا  حادثه برای ملکه اتفاق میفته که دوباره نحس بودن الماس را سر زبان میندازه و بخاطر همین حرف و حدیثا،  ملکه در ان زمان از نصب الماس بر تاجش صرف نظر میکنه و فقط اونو در نمایشگاهی برای مردم به نمایش میذاره.الماس کوه نور به خاطر نوع تراشی که خورده بود درخشش کافی نداشت و مقامات انگلیسی دستورمیدن تا دوباره اونو توسط متخصصان هلندی تراش بدن و طی این تراش، وزن آن از ۱۸۶ قیراط به ۱۰۸ قیراط کاهش پیدا میکنه ولی در عوض درخشندگی بیشتری پیدا می‌کنه.ملکه بعدها بلاخره دستور داد تا کوه نور را به همراه دو هزار الماس کوچک‌تر بر روی نیم‌تاجی نصب کنند و پنج سال بعد آن را به نیم‌تاج دیگری انتقال دادند. بعد، در ۱۹۱۱ کوه نور بر تاج ملکه مری قرار میگیره و در نهایت در سال ۱۹۳۷ روی تاج ملکه الیزابت اول، مادر ملکه فعلی انگلستان قرار می‌گیره.بعد از این اتفاقات بارها، مسئولان هندوستان، پاکستان و ایران از انگلستان درخواست کردن تا الماس رو به اونها برگردونه و هر کدوم خودش رو صاحب الماس می‌دونه. حالا اینکه بگیم، کدام کشور صاحب اونه، مشخص نیست. با اینحال، درحال حاضر الماس کوه‌نور، در مجموعه گنجینه سلطنتی انگلستان و در زیرزمین خانه‌ی جواهرات در برج لندن جا خوش کرده و به نظر نمیرسه فعلا قصد ترک کردن اونجا رو داشته باشه.الماسی که در طول حیات خودش صاحبان مختلفی داشت و کلی توطئه و ترور و جنگ و خونریزی رو دیده و حالا یک گوشه‌ای نشسته تا گردشگرای بی‌خبر از سرگذشتش بیان و باهاش یک عکس بگیرن و برن.

اگه جزئیات بیشتری درباره این الماس خواستید می‌تونید کتاب الماس کوه نور نوشته ایرج امینی رو بخونید. اما آیا می‌دونید الان الماس دریای نور کجاست؟ ازش خبری دارید؟ لطفا اگه دست شماست! یا ازش خبری دارید توی کامنت‌ها بهمون بگید.

فهرست مطالب