تاریخ فلسفه چین

فلسفه به خودی خود موضوع سنگینیه! ما در این ویدیو سعی کردیم تاریخ فلسفه ی چین را تا به حدی به زبان ساده و روان برای شما بیان کنیم .
مدت زمان ویدئو : 46:16
پخش ویدیو

فلسفه چین

وقتی کسی غیر چینی، وارد بحث مطالعه فلسفه چین میشه، با یه مشکل بزرگی روبرو میشه؛ اونم اینه که فیلسوفای چینی به روش خاصی فلسفه خودشون رو گفتن.شاید اولین چیزی که باعث توجه مخاطب میشه، خلاصه گویی و بی نظمی گفته ها و نوشته های فیلسوفاست.مثلا وقتی کتاب منتخبات کنفوسیوس را بخونید، می بینید که هر بند و پاراگراف اون، فقط چند کلمه است و به سختی میشه ارتباط بین بند اول و بند بعدی را پیدا کرد.به خاطر همین مسئله، و برای درک درست مطلب، یا به عبارتی گیج نشدن بین اطلاعات پراکنده، باید از یک منبع آگاه و مسلط کمک گرفت.ما هم بعد از کمی سردرگمی در بین فیلسوف‌ها و مکاتب چینی، مثل کنفسیوس، مِنسیوس، لائوتسه و تائو، بالاخره با کمک کتاب دکتر فانگ یو-لان فیلسوف و نویسنده چینی و استاد دانشگاه پکن و پنسیلوانیای آمریکا، تونستیم درکی در حد و اندازه خودمون از مکاتب و فلسفه چینی پیدا کنیم.

فلسفه چینی در حوزه زندگی

اگه بخواهیم همین اول وارد بحثِ، اینکه فلسفه چیه؟بشیم،باید حداقل نیم ساعت به مقدمات بپردازیم. پس قبل از تعریف فلسفه، بهتره بیایم کارکرد و هدف اون رو بگیم.فلسفه توی چین، از هزاران سال قبل بوده و همیشه هم مورد توجه مردم قرار داشته و یه جورایی از نون شب هم برای مردم چین واجب تر بوده.بهتره این مطلب رو اینجوری بگیم که، چینی‌ها اونقدر که به فلسفه اهمیت می‌دن، برای مسائل و اعتقادات دینی اهمیت قائل نمیشن و اصولاً فلسفه جزئی از زندگی مردم چین شده.

تاریخ فلسفه در چین

فلسفه توی سرزمین چین، با اسامی مثل تائو، کنفسیوس، منسیوس و لائوتزو گره خورده و مکاتب فلسفی مثل موهیست‌ها، قانون‌گراها و یین-یانگ هم، از مکاتب مهم و معروف چینی ها هستند.بعدها که آیین بودا از هند به چین میاد؛فلسفه کنفوسیوس را کنار می زنه و هواداران زیادی جذب خودش میکنه.اما همین آیین بودایی هم، جذب فرهنگ چینی میشه و تغییر شکل میده، و تبدیل به آیین بودایی چینی میشه که با اصل و منشا خودش، یعنی آیین بودای هندی فرق میکنه.باز هم با گذشت زمان، و بعد از قرن‌ها، این بار فلسفه بودا و تائو با هم ترکیب میشن و فلسفه جدیدی را به وجود می‌آورند.نکته مهم اینجاس که در تمام این مدت، محبوبیت کنفسیوس رفته رفته کمتر می‌شد، تا اینکه ملی گراهای چینی به خودشون میان که آی مردم، کنفوسیوس نباید فراموش بشه، کنفوسیوس کلی ایده خوب برای زندگی و اجتماع داره و نباید بذاریم از بین برن، باید آداب و دستورات کنفوسیوس احیا بشن و خلاصه از اینجور صحبت ها.با این صحبت‌های ملی گراها، بعدها توی دوره‌های تاریخی سونگ و مینگ، مکتب کنفوسیوس با ترکیب با آیین بودا، دوباره جون میگیره و فلسفه نو-کنفوسیوس پدید میاد.احتمال اینکه تا اینجا چیزی نفهمیده باشید زیاده! چون عملاً فعلا فقط یه سری اسم، و یه سری مطالب پراکنده رو مرور کردیم. میگم مرور کردیم، چون بخشی از این مطالب و اسامی رو توی ویدیوهای مربوط به تاریخ چین گفته بودیم.

برای شروع کار میخوایم بگیم صرف نظر از هر اسمی که این مکاتب چینی دارند، بیایند اول هدفشون رو بگیم.

وظیفه فلسفه چینی در حوزه های زندگی

آموزه‌های چینی میگن که: وظیفه فلسفه این نیست که یک دانش مثبت رو درباره حقایق امور اضافه کنه، بلکه فلسفه وظیفه داره تا ذهن انسان رو به بالاترین درجه خودش برسونه.حالا این بالاترین درجه ذهن انسان یا همون تعالی ذهن یعنی چی؟دکتر وانگ یو-لان میگه که فرق انسان با بقیه حیوانات، در اینه که وقتی انسان یه کاری رو انجام میده، میفهمه که داره چیکار میکنه، و همین درک و خودآگاهیه که برای ما آدما مهمه.اما این درک و خودآگاهی، تو افراد مختلف متفاوته و درجات مختلفی داره. اصلاً بر اساس همین درجه‌های مختلفِ درک، و خودآگاهیه که حوزه های زندگی فرد مشخص میشه.ممکنه افراد مختلف، یک کار یکسانی را انجام بدن، ولی طبق اون درجه درکی که دارن، حوزه زندگیشون تغییر میکنه.

اینجا، نویسنده میاد حوزه های زندگی انسان رو به چهار دسته تقسیم میکنه؛پایین‌ترین حوزه، حوزه زندگی ساده است و بعد از اون، حوزه سودجویانه قرار داره. در مراتب بعدی هم، حوزه های اخلاقی و حوزه های متعالی قرار دارن که درباره‌شون صحبت می‌کنیم.دیگه از اینجا به بعد داریم خیلی ریز، وارد بحث فلسفه میشیم و اون نکات جالبش واسمون روشن میشه. پس یه چند ثانیه به ذهنتون استراحت بدین تا بریم ادامه‌اش رو بگیم.

 حوزه ساده

توی درجه‌بندی حوزه‌های زندگی، پایین‌ترین حوزه، که تقریباً نیاز به هیچ خودآگاهی نداره، حوزه ساده است.افرادی توی این دسته قرار می‌گیرند که طبق غریزه‌شون، یا فقط بر اساس پیروی از رسم و رسوم جامعه، کاری رو انجام می‌دن.این فرد، مثل بچه‌ها یا مردم بدوی، بدون اینکه درک یا خودآگاهی کاملی از اون عمل داشته باشه، اون کار را انجام میده.انجام این کار اگه حتی واسه شخص اهمیتی هم داشته باشه، اهمیت ناچیزی داره، و به خاطر همین، حوزه زندگی این فرد رو، حوزه ساده می‌گیم.

حوزه زندگی سودجویانه

حالا این رو در نظر بگیرید که، ممکنه فردی خود آگاهی داشته باشه، و هر کاری که انجام میده، آگاهانه و برای منفعت شخصی خودشه.البته منظورمون این نیست که بگیم این حالت، یعنی هم برای منفعت شخصی کاری رو انجام دادن، همیشه به دور از اصول اخلاقیه. حتی ممکنه شخصی کاری را انجام بده که نتیجه اون برای همه سودمند باشه، ولی انگیزه‌اش برای انجام این کار، سود شخصی بوده.بنابراین هرکاری که اون انجام میده، در حوزه زندگی سودجویانه قرار می‌گیره.اما طبقه سومی هم وجود دارن که توی این دسته، فرد متوجه میشه که یک جامعه ای هم وجود داره و اون شخص هم عضوی از جامعه است.

جامعه یک کُله، و اون هم جزئی از همین کُله.این شخص با داشتن همچین طرز فکری، هر کاری که انجام میده، برای سود جامعه است.

پیروان آیین کنفوسیوس میگن، این فرد هر کاری که میکنه، بخاطر نیکوکاریه، نه سود شخصی.چنین فردی، پایبند اصول اخلاقیه و هر کاری که میکنه، واسش امنیت اخلاقی داره. پس حوزه زندگی این شخص میشه؛ حوزه اخلاقی.اما به جز این سه‌تا حوزه زندگی، یک طبقه دیگه وجود داره که توی اون، فرد به این درک و آگاهی رسیده که، به جز جامعه‌ای فرد بخشی از اونه، یک کُلِ دیگه هم وجود داره، که همون کائناتِ و این شخص، نه تنها عضو جامعه است، بلکه در عین حال، عضو کائنات هم هست.یعنی هم یکی از شهروندان سازمان اجتماعیه، و هم طبق گفته منسیوس، همزمان شهروند کائنات هم هست.ولی نکته اینجاست، اون چیزی که یک فیلسوف بهش میگه کائنات، با اون چیزی که یک فیزیکدان از این کلمه توی ذهنش داره یکی نیست.منظور فیلسوف‌ها از کائنات، کلیتِ هر چیزی که وجود داره است. یعنی چیزی که، فراتر از اون دیگه وجود نداره. پس از نگاه فیلسوف، هر چیزی توی دنیا، بخشی از کائناته.فردی که چنین تفکری داشته باشه، هر کاری را در جهت سود کائنات انجام میده و به حقیقت کاری که انجام میده، آگاهه.این درک و خودآگاهی برای شخص حوزه بالاتری رو تشکیل میده که بهش حوزه متعالی میگیم.از این چهار حوزه زندگی، دوتای اولی، یعنی حوزه ساده و سودجویانه رو باید نتیجه کار انسان، اونچنان که هست، دونست.در حالیکه حوزه اخلاقی و متعالی، مربوط به انسان، آنچنان که باید باشه.به عبارتی، دوتا حوزه اول هدیه طبیعتن، و دو تا حوزه دوم، مربوط به آفرینش‌های روح ان.

نگاه به زندگی، از زاویه سطح ادراک و خودآگاهی شخص به زندگی خیلی جالبه. فلسفه چینی هم توی این سالهایی که پشت سر گذاشته، تلاش کرده تا وظیفه‌اش را انجام بده.حالا وظیفه‌اش چیه؟کمک به انسان تا بتونه به دو تا حوزه برتر زندگی، و مخصوصاً حوزه متعالی برسه.رسیدن به حوزه متعالی کار هرکسی نیست و تنها کسی میتونه به این مقام برسه که از راه تفکر فلسفی بتونه در مورد کائنات آگاهی‌هایی به دست بیاره.دکتر فانگ یو-لان، میگه که زندگی کردن در حوزه اخلاقی زندگی، همون هسین (Hsien) یا اخلاقا انسان کامل بودنه، و زندگی در حوزه متعالی هم، همون شنگ یا فرزانه بودنه، و فلسفه به ما راه فرزانه بودن رو نشون میده.

فرزانه بودن یعنی چی؟
یعنی رسیدن به کامل‌ترین مقام انسانی.

یکم به این جمله فکر کنید؛ یعنی همین رسیدن به کامل‌ترین مقام انسانی،این جمله رو قبلا کجا شنیدیم؟ فک کنم این جمله واسه ماها غیر چینی‌ها هم آشناست.ما توی مسائل دینی، زیاد این جمله را شنیده بودیم. جمله‌ای که الان می بینیم هدف فلسفه چینیه.حالا دیگه فک کنم، کم‌کم قطعات این داستان دارن کنار هم قرار میگیرن.اگه خاطرتون باشه، اول ویدیو گفتیم چینی‌ها اونقدری که به فلسفه اهمیت میدن، مسائل دینی براشون اهمیتی نداره.حالا فک کنم این جمله رو میتونیم اینجوری هم بگیم؛منزلتی که فلسفه در تمدن چینی داره رو، میشه هم اندازه جایگاهی که دین در بقیه تمدن ها به دست آورده، دونست.

از نظر غیری چینی‌ها، مکتب کنفسیوس هم یک دین، ولی دکتر فانگ یو-لان میگه؛همون قدر که اصول افلاطونی یا ارسطویی دینِ، مکتب کنفوسیوس هم دینِ.در ادامه هم میگه با اینکه ۴ کتاب منتخبات کنفوسیوس، کتاب منسیوس، دانش بزرگ، و اصول اعتدال، مثل کتاب مقدس انجیل برای مردم چینِ، ولی توی اون ۴ تا کتاب نه داستان آفرینش اومده و نه از بهشت و جهنم حرفی زده شده.خیلی نکته جالبی رو میگه، اون میگه که هر دو اصطلاح دین و فلسفه ابهام دارند، و ممکنه هر کسی یک مفهوم از دین یا فلسفه رو توی ذهنش داشته باشه.بخاطر همین، میاد یه تعریفی از دین انجام میده تا در نهایت، نتیجه بگیره که مکتب کنفوسیوس یک دین نیست.اون توی تعریف دین میگه؛در دل هر دین بزرگی، یک فلسفه وجود داره، و عملا هر دین بزرگی، خودش یک فلسفه است که با یکسری آداب و رسوم، آیین‌ها، خرافات و نهادهایی همراه شده.حتی میگه که مکتب تائو و مکتب بودا هم هرکدوم دو وجه دارن، یک وجه فلسفی و یک بخش دینی، که این بحث فلسفی تائو و بودا برای چینی‌ها جذابیت بیشتری داره.با دونستن تاریخ چین، هر صفحه کتاب را که ورق می زنیم و هر خط اون رو که می خونیم، تازه متوجه میشیم که چرا توی اون دوران، مردم به امپراطور فرزند آسمان میگفتن، و چرا اون را تافته جدا بافته می‌دونستند. چون تعالیم فلسفی، که دیدیم چقدر شبیه تعالیم دینی بقیه تمدن هاست، به مردم همین رو آموزش میده که امپراتور یک شخص خاصه.

 مو-تزو یه فیلسوف بزرگ چینی دیگه‌است که بعد از کنفوسیوس، یعنی حدود سالهای ۴۰۰ پیش از میلاد زندگی می‌کرد. آموزه‌های مو هم بین مردم نفوذ زیادی پیدا می‌کنه. اندیشه‌هایی که تا حدودی مخالف و در تضاد آموزه‌های کنفسیوس بودن.مو -تزو عقیده داشت که چهار تا از اصول پیروان کنفوسیوس مضر هستند و باعث نابودی و خرابی دنیا میشن.اولین اصلی که مو باهاش مخالف بود این بود که می‌گفت پیروان کنفوسیوس به وجود خدا و ارواح اعتقاد ندارند که در نتیجه، این باعث رنجش خدا و ارواح میشه.دومین اصلی که مو تزو باهاش مشکل داشت، این بود که می گفت پیروان کنفوسیوس، برای اجرای مراسم تشییع جنازه، و سه سال عزاداری برای والدین، خیلی تاکید و اصرار دارند که این باعث میشه توان و ثروت مردم تلف بشه.به جز این موارد، اجرای موسیقی توسط پیروان کنفوسیوس رو هم بیهوده، و وقت تلف کردن میدونست. و از اینها مهمتر، پیروان کنفوسیوس به سرنوشت از پیش تعیین شده، و قضا و قدر اعتقاد داشتند، و مو-تزو هم می‌گفت که این باور، مردم رو تنبل میکنه.البته این دو تا مکتب توی همه چیز هم، با هم در تضاد نبودند. مکتب موهیست‌ها، که همون تفکرات مو-تزوِ، اندیشه های مهم و اساسی کنفوسیوس، مثل بشردوستی و پرهیزکاری را تایید میکنه و اونا رو حمایت هم می کنه.اما، ما به مکتب موهیست اشاره کردیم تا به دیدگاه اونا، درباره امپراتور و حکومت برسیم، و بگیم که چرا توی تاریخ چین، امپراتورها افراد خاصی بودن.براساس نظریه مو-تزو، فرمانروای یک دولت، قدرتش را از ۲ تا منبع میگیره: اراده مردم و اراده خدا.

اما حالا این فرمانروا یا امپراتوری که به قدرت میرسه، چه وظیفه‌ای داره؟امپراتور باید بر فعالیت‌های مردم نظارت داشته باشه.  یعنی باید به مردمی که کارشان را درست انجام می‌دهند پاداش بده، و بقیه رو هم مجازات کنه. لازمه این کار هم اینه که فرمانروا باید قدرت مطلق و استبدادی داشته باشه.مو-تزو میگه که، قبل از پیدایش یک حکومت سازمان یافته، مردم در نظامی زندگی می‌کردند، که بهش حکومت جنگل میگن. توی این حکومت، هر کسی برای درست یا نادرست بودن یک رویداد، معیار خودش را داشت.جاییکه یک انسان حضور داشت، خب یک معیار هم وجود داشت.وقتی دوتا انسان باشن، معیارها هم دوتا میشن، وقتی ۱۰ تا انسان وجود داشتن، معیارها هم ده تا بود و همینجوری هرچه انسان‌ها بیشتر می‌شدن، تعداد معیارها هم بیشتر می شد.توی این شرایط، هر شخصی خودش رو حق، و دیگران را ناحق میدونست و این باعث به وجود آمدن بی‌نظمی می‌شد.مردم کم‌کم فهمیدن که دلیل این بی نظمی، نبودن یک معیار و فرمانروای کلِ.به خاطر همین، قویترین و باتقواترین مردِ بین خودشون را انتخاب کردند و به عنوان فرزند خدا، فرمانروای خودشون کردند.

مو-تزو میگه که، صرف نظر از اینکه حالا این فرمانروا چطور اقتدارش را به دست آورده، چون در مقام فرمانروایی قرار گرفته، باید بی چون و چرا حکم و دستور اون اجرا بشه.چون دولت به خاطر این به وجود آمده که، به بی نظمی‌ها پایان بده و همه معیارها را یکسان کنه.به خاطر همین آموزه‌ها، مردم از یک قدرت و حکومت مرکزی نیرومند استقبال می‌کردند، حتی اگه استبدادی بوده باشه.کنفوسیوس هم عقیده داشت که هر آدمی، بدون در نظر گرفتن نفع شخصی، باید بدون قید و شرط وظیفه‌اش را درست انجام بده.بعدها منسیوس یکی دیگر از فیلسوف های چینی، دوباره آیین کنفوسیوس را گسترش میده و بر اساس این آموزه‌ها میگه که، هر فرمانروا و رهبر خوب هم باید به درستی به وظیفه‌اش عمل کنه، و اگه امپراتوری به‌خوبی وظیفه‌اش را انجام نده، اون مشروعیت خودش رو از دست میده و تبدیل به یک فرد عادی میشه.وقتی چنین اتفاقی بیفته، توی این شرایط مردم، اخلاقا حق انقلاب دارند و حتی کشتن امپراتور هم دیگه جنایت و شاه‌کشی محسوب نمیشه.جالبه، این تفکر منسیوس، حتی در انقلاب ۱۹۱۱ هم اثراتی داشته.این درسته که اندیشه‌های دموکراتیک جدید نقش مهمی در اتفاقات انقلاب ۱۹۱۱ داشتن، ولی مفهوم داشتن «حق انقلاب»، نفوذ و اثر بیشتری رو در توده مردم گذاشته بود.توی ویدیو های قبلی هم اشاره کرده بودیم که، وقتی چین در مقابل غربی‌ها شکست خورد، اون جایگاه ویژه امپراتور که هزاران سال برقرار بود، زیر سوال میره، و زمینه‌های انقلاب مجدد مردم فراهم میشه.

اعتراف می کنم، هر کدوم از این مکاتب را که میخوندم، دوست داشتم آیین‌ها و دستورات اون مکاتب را هم بگم، مخصوصاً دوست داشتم درباره آیین یین-یانگ و اون هشت، سه خطی، که هرکدام یک معنی خاصی دارند صحبت کنم.اما وارد هر کدوم از این مباحث که می شدیم، دیگه خارج شدن و جمع کردن اون مبحث، و ادامه مطلب اصلی تقریباً محال بود. به خاطر همین، موضوعات دیگه مربوط به فلسفه چین رو شاید بتونیم توی ویدیو‌های جداگانه‌ای توضیح بدیم. ولی فعلا برنامه‌ای برای ساخت این موضوعات نداریم. مگر اینکه واقعا حس کنیم برای شماها هم جذابن.

پیشنهاد می کنم اگه به این حوزه علاقه دارید، حتماً کتاب تاریخ فلسفه چین، نوشته دکتر فانگ یو-لان رو بخونید و به این ویدیو مختصر اکتفا نکنید. در انتها؛ این قسمت را با یه جمله از کنفوسیوس تموم میکنیم؛از سه راه خرد آموخته می شود؛ اندیشه، که اصلی ترین راه است، تقلید، که راحت ترین راه است، و از طریق تجربه، که تلخ ترین راه است.

 

فهرست مطالب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *