حاج سیاح اولین ایرانی که تبعه آمریکا شد.
این روزها اعتبار پاسپورت به تعداد کشورهاییه که میشه باهاش بدون ویزا سفر کرد، و همین اعتبار خودش انگیزه خیلیها برای گرفتن شهروندی آمریکا است. قصه این اولین تبعه آمریکاییِ ایرانی تبار هم بیارتباط با این قضیه نیست. به نظرتون اولین ایرانیتبار معروف که تبعه آمریکارو گرفته کیه؟
«این بنده، محمدعلی ابن مرحوم آقا محمدرضا محلاتی که نواده مرحوم آقا محمد باقر هستم معروف به حاج سیاح پس از اینکه سیاحت یکدوره تمام دنیا را به انتها رسانیده …»
این معرفیایه که محمدعلی محلاتی معروف به حاج سیاح، از خودش تو ابتدای کتاب خاطراتش آورده، حاج سیاح اولین ایرانیه که تو تاریخ ملیت آمریکایی گرفت و احتمالا جزو اولین جهانگردهای بکپکری ایرانی تو تاریخ بوده، یعنی زمانی که هنوز سفرهای بکپکری مد نبود.واسه اون دسته از دوستانی که شاید ندونن این سبک سفر چطوره این توضیح رو بدم که سفر بکپکری یعنی اینکه شما زندگیت رو روی کولهات بندازی و با یه کوله روی پشتت بری و توی سفر زندگی کنی. سختیهای خاص خودش رو داره، اما به نظرم جذابیتهاش به سختیهاش میچربه.
محمدعلی حدودا در سال ۱۲۱۵ خورشیدی یعنی در سالهای اول سلطنت محمد شاه قاجار، در محلات متولد شد.میگم حدودا چون تو منابعی که دیدیم، تاریخ دقیق تولد حاج سیاح گفته نشده و ما با جمع و تفریق تاریخهایی که خودش در کتاب خاطراتش آورده به این زمان رسیدیم.
پدر محمدعلی که به علم و ادب اهمیت میداد، اون رو برای تحصیل به تهران فرستاد و بعد با کمک مالی عموش برای ادامه تحصیل به کربلا و نجف رفت. حاج سیاح توی اون شهرها، با طلبههایی که از کشورهای مختلف به اونجا اومده بودن، آشنا شد.و احتمالا اولین بار تو همین جمعهای طلبگی بود که با شرایط سیاسی و اجتماعی کشورهای دیگه اسلامی و غیراسلامی آشنا شد. این آشنایی هم جرقهای شد تا حاج سیاح تصمیم بزرگی برای زادامه زندگیش بگیره.
محمدعلی در ۲۳ سالگی بعد از فارغالتحصیلی از مدارس دینی عراق، به ایران برمیگرده.بعد به سفارش پدرش، از محلات پیش عموش که در مهاجران اراک زندگی میکرد میره.عموی محمدعلی هم از اونجایی که فکر میکرده تحصیلاتش کافی نیست و شاید فقط میخواسته بهانه بگیره، اون رو پیش دو نفر میذاره تا باز هم درس رو ادامه بده.مدتی میگذره و این عموی پولدار دخترش رو نامزد محمدعلی میکنه.
محمدعلی خیلی در بند مادیات نبود و یک جورایی به زندگی آزادانه و ساده علاقه داشت، و از طرف دیگه غرورش اجازه نمیداد خرج و هزینه زندگیش با خانواده پولدار و متمول همسرش باشه، حتی اگر عموی خودش باشه.همین موضوع خیلی به مذاقش خوش نیومد و همینجا بود که تصمیم بزرگ زندگی خودش رو گرفت.
محمدعلی بار و بندیل مختصری جمع کرد و به قصد خروج از کشور، از خانه عموش فرار کرد. حالا کل بار و بندیلش چی بود:یک شال کمر که کار سفره رو هم براش میکرد، یک جفت گیوه که بدون جوراب میپوشید، سه تا قرص نان، هزار دینار پول نقد و یک عمامه که این عمامه رو تو همدان برای به دست آوردن غذا و پول تکه تکه کرد و به عنوان دستمال فروخت. ولی انقدر غرور داشت که از کسی چیزی نخواست.از همدان با کاروانهایی که به تبریز میرفتن همراه شد و از اونجا هم به سمت قفقاز حرکت کرد.
محمدعلی برای اینکه خانواده به دنبالش نگردن و دیگه کسی به فکرش نباشه، توی تبریز به تاجرهایی که با محلات آشنا بودن و رابطه داشتن، ارتباط میگیره و بهشون میگه «یک نفر محلاتی، محمدعلی نام توی راه همدان از قولنج مرده.» بعد از اونها هم میخواد که این خبر رو به محلات ببرن تا این خبر به خانوادهاش برسه و فکر کنن محمدعلی مرده و دیگه دنبالش نگردن.اینکه واقعا چه تجربهها و شرایط دیگهای باعث شده این تصمیم رو بگیره مشخص نیست و چیز دیگهای از دوران کودکی و نوجوانی خودش تعریف نمیکنه.
آغاز سفرهای حاج سیاح
این رفتن محمدعلی به قفقاز شروع سفرهایی بود که ۱۸ سال طول کشید. در هر منطقه و کشوری که وارد میشد اول از همه سعی میکرد تا حد توان زبان اون جا رو یاد بگیره تا نیاز عادی و روزمره خودش رو برطرف بکنه.محمدعلی در طول این سالها بیشتر اروپا و آمریکای شمالی رو گشت و رسما یک سیاح و جهانگرد شد، از اونطرف هم به خاطر چندین سفری که در سالهای مختلف به عربستان کرده بود و تو مراسم حج شرکت کرده بود، حاجی شد و لقب حاج سیاح گرفت.
حاج سیاح قصه ما از کشوری آمده بود که خرافات، ظلم و ستم و عقبماندگی همه جای اون رو گرفته بود؛ و در دورانی جهان رو گشت که اروپا و آمریکا شروع به صنعتی شدن کرده بودن و ماشین بخار، چرخ صنایع و قطارها رو میگردوند،و علم و عقلگرایی داشت جای خرافات رو میگرفت.
حاج سیاح بعد از مدتی به آمریکا میرسه، این نکته رو بگم که چون توی این ویدئو قرار نیست مسیر سفر رو کامل پوشش بدیم، فقط یک کلیتی از سفر حاج سیاح و معرفی اونو انتخاب کردیم که بیان کنیم، پس وارد جزئیات اون نمیشیم. اما در انتهای ویدئو فقط کشورهاییکه از اونها گذشته رو لیست میکنیم و اگه این سبک ویدئو و حوادث سفر حاج سیاح و بقیه جهانگردا واستون جذاب بود میتونیم تو قسمتهای بعد بیشتر بهشون بپردازیم.
خلاصه وقتی حاجی قصه ما میخواد از طریق اقیانوس آرام به ژاپن و چین سفر کنه، از طرف سفارت این کشورها بهش ویزا و اجازه ورود نمیدن، چرا؟چون اصلا این کشورها با ایران ارتباطی نداشتن که بخوان به شهروند این کشور ویزایی بدن؛ برای همین حاج سیاح مجبور میشه در آمریکا ملیت آمریکایی بگیره تا بتونه به این کشورها سفر کنه. اون با کلی دوندگی بالاخره ملیت آمریکایی میگیره و با پاسپورت آمریکا به چین و ژاپن سفر میکنه. و اینطوری به عنوان اولین ایرانی، برای استفاده از مواهبی که ملیتی ایرانی نمیتونست براش مهیا کنه، ملیت آمریکایی میگیره. چیزی که هنوز هم تو دوره زمونه ما یک آروزی بزرگ برای خیلیها است و مثل اینکه چیزی عوض نشده و تاریخ در حال تکراره.
بعد از رفتن به چین و ژاپن گذر حاج سیاح به شبه جزیره هند میوفته. در گشت و گذار در هند وقتی به بمبئی میرسه به دیدن حسنعلی شاه محلاتی، معروف به آقاخان اول میره که از قبل باهاش آشنایی داشت. آقاخان اول، امام ۴۶ام شاخه نزاریه مذهب اسماعیلیه بود، پسرش آقاخان دوم و نوهاش هم آقاخان سوم و نبیرهاش، یعنی پسرش نوهاش هم آقاخان چهارم، امام زمان همین الان این مذهبه. اگر در موردش چیزی نمیدونین و علاقه دارین در موردش ویدئو بسازیم، حتما پایین همین ویدئو نظرتون رو بگین.
از اونجایی که آقاخان امام زمان نزاریها بود خیلی از پیروان این مذهب برای دیدن او به هند میاومدن و عدهای محلاتی، همونجا حاج سیاح رو شناختن و نامهای به مادرش نوشتن و خبر زنده بودن محمدعلی سیاح رو به خانوادهاش دادن.حاج سیاح وقتی برای بار دوم گذرش به بمبئی افتاد، از طرف آقا خان به سراغش اومدن. پیش آقاخان که رفت، آقاخان نامه مادر محمدعلی رو بهش داد و نامه همین کاری رو باهاش میکنه که چنگ رودکی با امیر سامانی.
مادرش تو نامه نوشته بود که پدرش مدتها به دنبالش میگشته و حتی تا عتبات هم دنبالش رفته، ولی وقتی نتیجهای نمیگیره، همین غم فرزند اون رو ضعیف و بیمار میکنه و در نهایت میمیره.مادر حاج سیاح توی نامه نوشته بود که اگه برنگردی احتمالا من هم مثل پدرت میمیرم و حسرت دیدنت رو به گور میبرم.
همین نامه باعث میشه که سیاح بعد از ۱۸ سال تصمیم بگیره برای دیدن مادر به سرزمین مادری برگرده.روایت حاج سیاحی که جهان صنعتی شده و مترقی زمان خودش رو دیده بود، از ایرانی که همه خارجی و ایرانی، از همه طرف در حال نابود کردن بودن، عجیب و دردناکه.حاح سیاح ایران رو بعد از ورودش طریق بوشهر این طور تعریف میکنه:
«وضع ایران را عجیب میبینم، مدت مدیدی خارجه را دیدهام و تاسفها بر حال حاضر ایران وطن محبوب دارم که زیاد در حال تنزل است، همه به ظاهرسازی اکتفا میکنند. پس از هجده سال دوری، انتظار داشتم که تغییراتی در وضع مملکت انجام یافته و مردم در رفاه و شهرها آباد شده باشد ولی با دیدن بندر بوشهر معلوم گشت که انتظاری بیهوده داشتهام و چنان تأثّری به من دست داد که اگر شوق زیارت مادرم نبود از همین بوشهر مراجعت میکردم.»
متاسفانه این حکایت ناامیدی و فرار مردم ما هنوز هم از بین نرفته.بگذریم، حاج سیاح بعد از برگشتن به ایران سیر و سفرش رو داخل ایران ادامه میده. وقتی گذرش به تهران میرسه و از اونجایی که بخش مهمی از زندگیش رو تو کشورهایی با آزادی بیشتر بوده، مثل بقیه نمیتونه دروغ بگه و این وضع مملکت رو نادیده بگیره.
پس، وقتی به دیدن هر کدوم از شاهزادهها و حتی خود ناصرالدین شاه میره، برخلاف توصیههایی که بهش کرده بودن، زبون به دهن نمیگیره و از مشکلات ایران و آبادی کشورهای اروپایی تعریف میکنه.همینها و تفکرات ترقیخواهانهاش و نزدیکیش با افرادی مثل سید جمالالدین اسدآبادی و بدگویی دوروبریهای بادمجان دور قاب چین شاه، اول به مشهد تبعید میشه و بعد برای بیست ماه هم به زندان قزوین میوفته که اونجا با میرزا رضا کرمانی، قاتل ناصرالدین شاه همبند میشه.
حاج سیاحی بیشتر کشورهای دنیا رو دیده بود و میتونست خیلی برای کشورش مفید باشه، اما کینهها و دشمنیها کارش رو به جایی میرسونه که مجبور میشه از ترس جونش به عنوان فردی با ملیت آمریکایی، به سفارت آمریکا پناهنده بشه.وقتی سفیر ماجرای اون رو میشنوه، بهش میگه اینها قدر تو رو نمیدونن و حتی پیشنهاد میده که شخصا خودش اون رو نجات بده و با کشتی از ایران بیرون ببره.
حاج سیاح در دوران حضورش در ایران به خیلی از ترقی خواهها ایرانی نزدیک میشه و ماجرای این دوران ایران رو تا پادشاهی احمدشاه در کتاب خاطراتش ثبت میکنه. کتابی که خاطرات حاج سیاح یا دوره خوف و وحشت نام میگیره. کتاب دیگه اون هم سفرنامه فرنگ حاج سیاحه که شرح ۱۸ سال گشت و گذارش تو دنیا است و متاسفانه ناتمامه و مثل اینکه موقع چاپ اون همه دستنویسهای حاج سیاح در دسترس نبوده.
حاج سیاح در اواخر عمرش مشکل چشم پیدا میکنه و بعد از مدتی گوشه نشینی و گذروندن دورانی سخت در ایران، در پاییز ۱۳۰۵ خورشیدی یا 1925 میلادی در سن 89 سالگی میمیره.ما میدونیم که خیلی از ایرانیها در زمان قاجار و حتی خود شاههای اون دوره، به اروپا و آمریکا سفر کردن و سفرنامه هم نوشتن، ولی چیزی که حاج سیاح رو از همه این افراد متمایز میکنه، جایگاه و شرایط اونه.
اکثر اونها یا منصب دولتی داشتن و برای مقاصد سیاسی میرفتن و یا اینکه هدف اصلیشون خوش گذرانی بوده، ولی حاج سیاح به عنوان یک فرد عادی و یک جوان از خانه قهرکرده، که روحیه ساده زیستی داشته و غرور خاصی هم داشته، نگاهش با بقیه تفاوت داره و چیزهایی میبینه که بقیه اصلا دنبالش نبودن.
تو سفرنامه فرنگش، بعد از ورود به هر شهر به سراغ آبادیها و امکانات شهری اونجا مثل بیمارستان و کلیسا و مدارس میره و اونها رو سیر و سیاحت میکنه. حاج سیاح در طول این سفرهای طولانی با خیلی از اشخاص بزرگ سیاسی و معروف دنیا هم دیدن میکنه که روایت هرکدوم از این داستانها خیلی هیجانانگیزه. اون با پادشاه بلژیک، رییس جمهور آمریکا، پرزیدنت اولیسس گرنت، قاتل ناصرالدین شاه، سید جمال اسدآبادی، امام زمان اسماعیلیهای نزاری و خیلی دیگه از افراد معروف و مشهور دنیا.
و همین شخصیت و نگاه متفاوت حاج سیاح و تجربه دیدن در کنار هم دو جهان متفاوت از هم، یعنی ایران رو به ویرانی دوره قاجار و اروپا و آمریکای رو به پیشرفت، حاج سیاح رو یکی از جذابترین و مهمترین جهانگردهای ایرانی تاریخ کرده.